تعداد بازدید :37
امنیت نخستوزیر
در پی وقوع کودتای آمریکایی ـ انگلیسی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، دکتر
محمّد مصدق نخستوزیر قانونی ایران پس از تحمل سه سال زندان، در
۱۳مرداد ۱۳۳۵به روستای احمدآباد واقع در غرب استان البرز تبعید
شد.
این اقامت اجباری تا به هنگام مرگ در ۱۴اسفند ۱۳۴۵تداوم داشت. مصدق
در اینباره مینویسد: «دادگاه نظامی مرا به سه سال حبس مجرّد محکوم
نمود که در زندان لشکر ۲زرهی آن را تحمّل کردم و روز ۱۲مرداد ۱۳۳۵که
مدّت آن خاتمه یافت به جای اینکه آزاد شوم به احمدآباد تبعید گردیدم و
عدهای سرباز و گروهبان مأمور حفاظت من شدند و اکنون که سال ۱۳۳۹ش
هنوز تمام نشده مواظب من هستند و من محبوسم و چون اجازه نمیدهند بدون
اسکورت به خارج [قلعه] بروم. در این قلعه ماندهام و با این وضعیت
میسازم تا عمرم به سرآید و از این زندگی خلاصی یابم.»
او در جای دیگری از خاطرات خود بار دیگر تأکید میکند: «من در این
قلعه بیجهت و بیدلیل محبوسم و از تمام آزادیهای فردی محرومم و
خواهانم که هر چه زودتر عمرم به سر آید و از این زندگی خلاص شوم. چرا
باید از ذکر حقایق خودداری کنم و رفع اشتباه از کسانی که در جریان
امور این مملکت نبودهاند، نکنم.» نخستوزیر تبعیدی حتّی در برابر
مطالب مندرج در روزنامههای آن عصر نیز حق پاسخگویی نداشت: «چون در
احمدآباد زندانی هستم نمیتوانم در جراید از خود دفاع کنم.»
در نامههایی که دکتر مصدق به دکتر سعید فاطمی (منشی مخصوصاش در
دادگاه لاهه) نوشته به طور گویا و مفصّل، وضعیت خود در تبعیدگاه
احمدآباد را توصیف کرده است. او در نامه ۴ فروردین ۱۳۴۰ مینویسد:
«وضعیتم مخصوصاً در این دو سال اخیر طوری است که غیر از فرزندان با کس
دیگری نمیتوانم ملاقات کنم و حتی از قلعه هم بدون اسکورت حق خروج
ندارم…»
در نامه ۲۵ مهر همان سال نیز آمده است: «از وضعیت بنده گویا درست
اطلاع نداشته باشید که از این قلعه نمیتوانم خارج شوم. با کمتر کسی
مکاتبه میکنم. برای این که دفعه دیگری دچار تعقیب و محاکمه نشوم.
اکنون متجاوز از ۵۰ نفر سرباز و گروهبان اطراف بنده هستند که اجازه
نمیدهند با کسی ملاقات کنم غیر از فرزندانم. خواهانم هر چه زودتر از
این زندگی رقّتبار خلاص شوم.»
دکتر غلامحسین مصدق (م۱۳۶۹ش) درباره روزگار سخت پدرش در احمدآباد
مینویسد: «حدود شش ماه پس از اقامت در احمدآباد، روزی سرهنگ
[علیاکبر] مولوی (م۱۳۵۱ش) رئیس سازمان امنیت تهران، رئیس ساواک کرج
را نزد پدر فرستاد و پیغام داده بود که حق ندارد با هیچ کس، حتّی
ساکنان احمدآباد ملاقات داشته باشد. مکاتبه و نامهنگاری را هم ممنوع
کرده بود.
پدر اعتراض کرده و گفته بود: احمدآباد خانه من است، زندان دولتی
نیست. اگر زندانی هستم مرا به تهران برگردانید و حبس کنید. من آزاد
شدهام و حق دارم با مردم ارتباط داشته باشم، جواب اشخاص را که برای
من نامه میفرستند بدهم. به رئیستان بگویید میتواند دستهای مرا با
زنجیر ببندد و قفل کند. هر وقت خواستم نامه بنویسم، زنجیر و قفل را
باز کند. با گذشت ایام، احمدآباد برای پدرم در حکم زندان وسیعتری شده
بود. به گفته خودش از زندان هم بدتر بود. در زندان میتوانست با
مأمورین زندان و دیگر زندانیان صحبت کند… ورود افراد به قلعهای که
پدرم در آنجا تحت نظر بود به استثنای خانوادهمان، برای عموم ممنوع
بود.»
از دیگر سو، محمّدرضا شاه پهلوی در کتاب «مأموریت برای وطنم» درباره
تبعید مصدق به احمدآباد مینویسد: «وی از سال ۱۳۳۵ش که از زندان بیرون
آمد به ملک شخصی خود در نزدیکی تهران رفته و تاکنون [۱۳۳۹ش] که این
کتاب انتشار پیدا میکند چون شخص باثروتی است در آنجا با خانواده خود
زندگانی آرام و بیحادثهای را میگذراند!» او در کتاب دیگرش به نام
«پاسخ به تاریخ» - که نخستین بار در ۱۳۵۸ش به زبان فرانسوی در پاریس
منتشر شد - بار دیگر درباره تبعید مصدق به احمدآباد گزارشی غیرواقعی
ارایه میکند و مینویسد: «او پس از سه سال که مدّت محکومیت خود را در
زندان سپری کرد برای گذراندن دوران بازنشستگی به ملک خود در احمدآباد
که محل وسیعی در غرب تهران بود رفت و بعدها در سال ۱۹۶۷ میلادی در
همانجا درگذشت.»
شعبان جعفری (۱۳۰۰ - ۱۳۸۵ش) مشهور به شعبان بیمُخ یا تاجبخش،
زورخانهدار و ماجراجوی سیاسی در دوره حکومت محمّدرضا شاه پهلوی بود.
او در کودتای ۲۸ مرداد نقش داشت و پس از سقوط دولت مصدق مورد توجّه
خاص شاه و دربار پهلوی قرار گرفت و زورخانه بزرگی در شمال پارک شهر
تهران تأسیس کرد. شعبان با سقوط حکومت پهلوی به آمریکا رفت و همانجا
درگذشت.
در پی تبعید دکتر مصدق به روستای احمدآباد، مقامات سازمان اطلاعات و
امنیت کشور (ساواک) توصیه کردند که برای مراقبت و تأمین جانی او، چند
مأمور در قلعه احمدآباد گماشته شود. مصدق در پاسخ گفته بود: «اگر
منظورتان محافظت من در مقابل مردم احمدآباد است، نیازی به محافظ
ندارم. ما احمدآبادیها سالها با صلح و صفا کنار یکدیگر زندگی
کردهایم اما اگر قصد دارید مرا تحت نظر بگیرید، مطلب دیگری است…»
چند روز بعد گروهی از نوچههای شعبان به احمدآباد آمدند و برای
مصدق مزاحمتهایی ایجاد کردند. دکتر غلامحسین مصدق در اینباره
میگوید: «دو سه روز بعد، یک کامیون با تعدادی از مزدوران وابسته به
شعبان جعفری (شعبان بیمُخ) به احمدآباد آمدند و با سر دادن شعارهای
طرفداری از شاه و اهانت به پدر و آزار و اذیت مردم، آرامش دِه را مختل
کردند. پدرم به سرهنگ مولوی رئیس ساواک تهران پیغام فرستاد:
اکنون با روشی که در پیش گرفتهاید، نیاز به محافظ دارم زیرا محل
زندگیام با زندان تفاوتی ندارد و باید زندانبان داشته باشم. روز بعد،
عدهای ژاندارم و دو مأمور مخصوص از طرف ساواک به احمدآباد آمدند.
سربازان عبور و مرور را در جادهای که به ده مربوط میشد، زیر نظر
داشتند. مأموران سازمان امنیت نیز دو اتاق مجاور درِ ورودی باغ را با
وسایلی که داخل آنها بود، اشغال کردند. پدرم این اتاقها را برای کلاس
درس بچههای احمدآباد ساخته بود. این دو مأمور که سه چهار هفته یکبار
عوض میشدند، جزو ابواب جمعی خانه بودند و تا چند روز پس از فوت پدرم
در آنجا ماندند… این مأمورین به جز اعضای خانواده ما به کسی اجازه
ورود به داخل باغ را نمیدادند مگر با دستور کتبی ساواک.»
دکتر محمود مصدق (متولّد ۱۳۱۳ش) فرزند غلامحسین مصدق و نوه دکتر مصدق
درباره تظاهرات نوچههای شعبان در احمدآباد میگوید: «یادم است پانزده
روز بود که از آمریکا به ایران آمده بودم و مصادف شد با موقعی که
ایشان از زندان آزاد شدند. با هم به احمدآباد رفتیم. یکی دو ساعت بعد
دیدم که سروصدا از بیرون قلعه میآید. پدر بزرگ گفت: محمود برو ببین
چه خبر است؟ دیدم یک عدّه با دو اتوبوس آمدند و داد و بیداد [میکنند]
که ما پول خون کشتگانمان را میخواهیم. شروع به تظاهرات کرده بودند.
بیرون قلعه در بیابان تظاهرات میکردند. بعد از نیم ساعت دیدیم یک
اتومبیلی آمد و دو سرهنگ سازمان امنیت آمدند و نامهای دارند که شما
برای تأمین خودتان امنیت ندارید. نامه بنویسید به دولت که برایتان
اینجا نگهبان بگذارند تا تأمین باشید. ایشان هم درجا یک نامه نوشت.
نامه را به من داد و گفت بخوان. این تنها موردی بود که یادم است ایشان
عقیده من را خواست. من خواندم و گفتم بسیار خوب است. نامه را داد.
فردایش دیدیم که مأمورها را آوردند.»
درب آهنی خانه تاراج شده دکتر مصدق در تهران، اکنون در قلعه احمدآباد
نگهداری میشود. ابوالفتح تکروستا (متولّد ۱۳۲۲ش) آشپز قلعه احمدآباد
درباره انتقال این درب میگوید: «این در را هم که میبینید اینجاست و
فرورفتگی دارد، مال خانه مصدق در تهران است. آن زمان که کودتا شد
شعبان بیمخ با جیپ به آن زد. ساختمان را به گلوله بستند و خراب شد.
در را از تهران به اینجا آوردند. آجرهای خراب شده را هم آوردند. من به
آقا گفتم این همه خاک و آجر که از تهران میآورند ارزشی ندارد. گفت نه
جانم شما نمیدانید این آجرها را من آوردهام اینجا ریختهام که هر کس
از اینجا عبور کند بداند که چه بر سر من آوردند و خانه مرا به این
صورت ویران کردند.»
استیفن کینزر خبرنگار ارشد روزنامه نیویورک تایمز و نویسنده کتاب
«همه مردان شاه» پس از دیدار از روستای احمدآباد درباره این درب
مینویسد: «پس از چند دقیقه، یک شیء به مراتب جالبتر توجّهام را جلب
کرد. دو لنگه در بلند یک دروازه آهنی محکم، به دیوار پشتی خانه [مصدق
در قلعه احمدآباد] تکیه داده شده بود. این تنها شیئی بود که از خانه
مصدق در تهران، جایی که بخش اعظم زندگی و از جمله سالهای پر التهاب
نخستوزیریاش را در آن سپری کرده بود، سالم مانده بود. این دروازه
شاهد چه تاریخی بوده است! سفرای آمریکا و انگلیس در ایران، همراه با
فرستادگان ویژهای مثل اورِل هریمن، به دفعات بیشمار از میان آن
گذشته بودند تا مصدق را متقاعد به کنار گذاشتن یا تعدیل برنامه
ملّیسازی صنعت نفت ایران کنند. دستههای اوباش در حالی که فریاد مرگ
بر مصدق سر داده بودند، طی شورش نافرجام زمستان ۱۳۳۱ش بر آن کوبیدند.
در طی همان شورش، یک جیپ حامل شعبان بیمخ به این در برخورد کرد و در
همان حال مصدق به سلامت و از روی دیوار پشتی فراری داده شد. هنوز اثر
یک گودرفتگی در پایین این در بزرگ که احتمالاً بر اثر همان ضربه به
وجود آمده بود، دیده میشد. خانهای که این در بزرگ را احاطه کرده
بود، در شب ۲۸مرداد ۱۳۳۲ ویران و در آتش سوزانده شد و آوار به جای
ماندهاش را با کامیون بردند تا در جای آن یک مجتمع آپارتمانی ساخته
شود. تنها چیزی که از آن برجای ماند همین در بزرگ است…»
ـــــــــــــــــــــــــــ
منابع: محمّد مصدق، خاطرات و تألمات مصدق، ص ۱۷۱، ۱۹۵، ۳۵۳؛ سعید
فاطمی، «نامههایی از دکتر مصدق»، ماهنامه حافظ، ش ۱۲، ص ۱۳؛ غلامحسین
مصدق، در کنار پدرم مصدق، ص ۱۴۶، ۱۴۸؛ محمّدرضا پهلوی، مأموریت برای
وطنم، ص ۱۰۴، پاسخ به تاریخ، ص ۱۳۶؛ دانشنامه دانشگستر (تکجلدی)، ص
۳۹۹؛ شعبان جعفری (بیمخ) در آینه اسناد، ص ۱۰۹؛ دوماهنامه چشمانداز
ایران، ویژهنامه دکتر محمّد مصدق، ص ۵۷، ۷۸؛ استیفن کینزر، همه مردان
شاه، ترجمه شهریار خوّاجیان، ص ۳۲۶٫
حسینعسکری
برگرفته از دنیای اقتصاد