تعداد بازدید :177
ای ایران غمت مرساد…

سالها و روزها از پی هم میگذرند و ما باید برای نسلهای آینده
میراث و دستاوردی داشته باشیم. ایوان تورگنیف در یکی از رمانهایش
نوشته است: «وقتی میگویم ما، شما هم جزوی از ما هستید، وقتی میگویم
شما، من هم جزوی از شما هستم». در اینجا هم، منظور من، تنها یک فرد و
نهاد یا مردم یا دولت نیست، بلکه جامعهای که نتواند مشکلات و
گرفتاریها، ولاجرم انحطاط و نکبت و مرض و درد را از خود دور کند،
حتماً آنها را برای فرزندان و نوادگانش میراث خواهد نهاد. مرده ریگ،
بیچارگی، بینوایی است و مرده ریگ آلودگی، بیماری و رنج و فقر است. در
اینجا اشاره به آلودگی هوا، یک ماجرای غریب و شگفتانگیز است. در
خوزستان بارانی زده و سیل با فاضلاب به درون خانه و کاشانه مردم سرریز
کرده است. در همین اهواز عزیز که با کارون و بلمهایش، نگینی
بیجایگزین بر انگشتری ایران بود، تابستانها غباری تن فرسود، جانها
را میآزارد و نفس بر شهروندان و ساکنان خونگرم جنوب میبندد. به
راستی کجای کار میلنگد؟ وقتی فرهاد بیشیرین و آزاد که اسیر فقر و
بیچیزی است، برای لقمه نانی در کوهستانهای سر به فلک کشیده و بهمن
گرفته غرب، کولبری میکند، باید بفهمیم که یک جای کار میلنگد!
بچههای برازنده و جوانهای زیبای ما نباید کولبر شوند و برای اندک
مایه معیشتی در برفستان تاریک و جهنمی یخزده جان سپارند. پولبران
شهرنشین قاتلان کولبران مرزنشیناند.
اما به تهران و شهرهای بزرگ، یا همان کلانشهرها ـ بلاد کبیره ـ
بازگردیم. بحث از سادهترین اصول زندگی در شهر است. اگر ما نمیتوانیم
باغشهری مصفا داشته باشیم که بنای ساختمانهایش از زیبایی بدرخشد و
نهادها و نمادها و موزهها و مفاخرش چشمها را خیره کند، آیا قادر
نیستیم رفت و آمد و آب و هوا و صدایی در حد یک زندگی پیش پا افتاده و
بیپیرایه، اما سالم و بیدردسر برای مردمانی همچون همشهریان و
هموطنان نجیب و عزیز وطن فراهم سازیم؟ گمانم اگر تفأل به خواجه بزنیم،
این شعر مناسب است و از دیوان به در خواهد افتاد، زیرا بهره و نصیب
امروز ماست:
این چه شوری ست که در دور قمر میبینم
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
هرکسی روزبهی میطلبد از ایام
علت آن است که هر روز بتر میبینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر میبینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم
پند حافظ بشنو، خواجه برو نیکی کن
که من این پند، به از گنج و گهر میبینم
حالا بپرسیم که میراث ما برای فرزندانمان، نوههایمان، آیندگانمان
چیست؟ نه فقط زمین و آب و هوا را تباه کردیم که اخلاق و مناسبات و
اندیشه و آموزش و فرهنگ را پژمردیم و فرسودیم. باور کنید که یک جای
کار نمیلنگد، همه جای کارها میلنگد و نیازمند ترمیم و اصلاح و تحول
است.
***
سرآغاز این شماره را نباید اینهمه تلخ بنویسیم، اما اگر بگویند
سیاهنمایی میکنید، میگوییم: سفید نشان بدهید تا همان را نمایش
دهیم. باید دردها را گفت و به صراحت و صداقت، و بلند و بدون لکنت
فریاد زد تا جامعه از خواب غفلت و حکومت از تبختر و جبروت قدرت به
درآید و بفهمد که این چنین که این زورق در دریای توفانزده میرود، به
هیچ ساحلی نخواهد رسید مگر شکسته پاره و بیسرنشین…
در هفتة گذشته، جلسهای تحت عنوان بزرگداشت زندهیاد محمود افشاریزدی
برگزار شد؛ پدر استاد ایرج افشار که بزرگ ایرانپژوهی و ایرانشناسی و
نماد شاخص ایراندوستی بود. در آن جلسه، استاد ژالة آموزگار در وصف
محمود افشار سخنرانی ویژهای ایراد کرد. از جمله گفت: «کجایند محمود
افشارها؟ آنهایی که داراییهایشان را ارز نکردند که میتوانستند
بکنند. به کشورهای دیگر منتقل نکردند که میتوانستند بکنند. در
کشورهای همسایه ویلا نخریدند که میتوانستند بخرند. دغدغة آنها ایران
بود. اگر تلاش کردند، اگر نوشتند، در این راستا گام برداشتند. آیا
ایران باز هم از این فرزندان خواهد داشت؟ آیا هنوز ققنوسهایی خواهند
بود که دوباره از آتش برخیزند، به داد فرهنگ ایران و به داد زبان
فارسی و به داد آزاداندیشان برسند؟… چه شد که ارزشها سقوط کردند؟ علم
واقعی بیرنگ شد و در لابلای مقالههای فرمایشی و نمرههای ارتقا دست
و پا زد؟
چه شد که جوانان ما دل از این دیار میکنند و استعدادهای درخشانشان
را بر دوش میگذارند و راه سفر در پیش؟! چه شد که ثروتمندان ما راه
محمود افشارها را فراموش کردند؛ به این آرمانها پوزخند میزنند؟! نه
غم ایران دارند و نه غم زبان پارسی… ایران دوست داشتنی ما داد میزند:
کجایید محمود افشارها؟
دکتر ژالة آموزگار مثل همیشه، مثل یک معلم، یک استاد، یک ایرانی بزرگ
و نجیب، با قلبی سرشار از اندوه و نگرانی این سخنان را بیان فرمود. حق
هم همین بود، همچنان که دکتر میلاد عظیمی نیز در همان جلسه سخنان مهمی
ایراد کرد.
پرسش اصلی این است که چگونه و در چه شرایطی، محمود افشار سود و
سرمایهاش را وقف تحکیم وحدت ملی و تعمیم زبان فارسی کرد و چنان در
این هدف صریح بود که هنوز هم ناسزا میشنود به خاطر صراحتش و صداقتش.
گویی سخن و پیشگویی فردوسی بزرگ به حقیقت پیوسته که: سخنها به کردار
بازی بود، کسی در آن سطح انگار دیگر نیست که از ایران عزیز و عقاید و
آرمان و موجودیتش دفاعی عالمانه و اصیل، و پذیرای جهان معاصر و نسل
معاصر ارائه کند. همه میدانیم که چقدر ناروا و دروغ بر علیه محمود و
ایرج افشار گفته شده و میگویند. خاصه حاسدان ایران و کوردلانی که
ایران را سربلند و واحد و استوار نمیخواهند. اما کدام خردمندی است که
نداند این همه کوردلی و دشمنی با امثال ایرج افشار، برای کاریست که
او و پدرش و خاندانش کردند و آنان میراث خود را برجای نهادند. میراثی
که من و شما و فرزندان بدان میبالیم. اینک به پرسش نخست بازمیگردم:
ما برای فرزندانمان چه باقی خواهیم نهاد؟
به یاد شعر زیبای هوشنگ ابتهاج افتادم و آن را تقدیم میکنم به
جوانان عزیز وطن، با نان و بینان …
ایـــران ای ســـرای امیـــد بر بامت سپیده دمید
بنگــر کـز ایـن ره پرخـــون خورشیدی خجسته رسید
اگرچه دلهـــا پرخـــون است شکوه شادی افزون است
سپیـــدة مــا گلگـــون اسـت که دست دشمن در خون است
ای ایــران! غمــت مرســـاد شادی نصیب تو باد!
برگرفته از روزنامه اطلاعات