تعداد بازدید :29
روز نود و هشتم
از ميدان وليعصر به سمت تقاطع جمهوري گز ميكنيم، از خيابان جمهوري
و شلوغيهايش ميگذريم و كنار مغازه پيراشكي خسروي ميايستيم.
دوستم پيراشكي ساده هوس كرده و من از آن پيراشكيهاي مربايي ميخواهم
كه روزي پدر برايمان خريده بود.
مرد فروشنده اما ميگويد سالهاست پيراشكي مربايي نميزنيم و من يادم
ميافتد به پيادهروي خيابان فردوسي با پدر، آن روزي كه پدربزرگ توي
بيمارستان بانك ملي به پايان سلام كرده و پدر خيلي غمگين و ما را برده
بود تا قصههاي كوچه قديميشان را برايمان بگويد.
آن وقت من ميگويم من فقط مربايي دوست دارم و دوستم غر ميزند كه
يك چيز ديگر بخر.
بعد هم صداي گذشتن موتور و ماشين و آدمهاست از نزديكترين فاصله به
هم و ردوبدل ويروسها و موبايلها و پولها و صداي دوستم كه ميگويد
خودت را برسان به آن طرف خيابان و صداي كوچهپسكوچههاي خيابان
جمهوري و بعد هم صداي طوطيهاي خيابان فردوسي.
به دوستم ميگويم برويم توي خيابان نوفللوشاتو و بعد از كنار مدرسه
فيروز بهرام سر درميآوريم و آنجاست كه من پيراشكي پنيريام را به
گربهاي ميبخشم.
دوستم اما بااشتها پيراشكياش را ميخورد، ماسكش را ميكشد روي چانه
و از پيادهروي شلوغ رد ميشود و در همه مغازه را باز ميكند و به همه
لبخند ميزند، درست مثل وقتيكه كودك بوديم و با پدر رفته بوديم به يك
اسباببازيفروشي و پدر يك چيزي براي خواهر كوچكم خريده بود كه يادم
نيست و كسي از كسي نميترسيد و كسي ماسك نداشت و درختهاي بيمارستان
بانك ملي پر بود از طوطيهاي سبز قشنگ.
به دوستم ميگويم برويم سمت منوچهري و بعد از وسط شلوغي دلارفروشها
ميرويم به سمت خلوتي عتيقهفروشها و بشقابهاي زشت و شكسته را ورق
ميزنيم و توي فنجانها دنبال يك فنجان گيرهدار ميگرديم شبيه آنكه
مادرم داشت و به مردي كه ميخواهد به زور يك بشقاب آبي خاك گرفته را
به ما بفروشد، ميگوييم حالا برميگرديم.
اما برنميگرديم از منوچهري به خيابان لالهزار وارد ميشويم و از
لالهزار به انقلاب ميرسيم و بعد باز فردوسي و بعد شلوغي و بعد دود و
بعد آدمها كه هي ميگذرند و تمام نميشوند.
دوستم ميگويد تو گرسنه نميشوي، ميگويم من فقط پيراشكي مرباي
آلبالو دوست دارم، مثل همانكه پدر خريد برايمان و وقتي داشتيم تقسيم
ميكرديم يكي از دستش رها شد و افتاد توي جوب و پدر بيآنكه اخم كند
دست ما را گرفت و از جوب گذراند و گفت اشكالي ندارد و راستش آن
پيراشكي تنها چيزي بود كه دلم ميخواهد باز داشته باشمش.
شرمين نادري
روزنامه اعتماد