تعداد بازدید :179
نود و دو سال خاطره
محدوده تهران صد سال قبل شمال به خیابان جمهوری شرق به دولاب مجلس شورا و خیابان ایران (عینالدوله) جنوب مولوی خیابان ری غرب به طرف خیابان سی متری (کارگر) امیریه و منیریه منتهی میشد. در سال ۱۳۱۰ یک سرویس اتوبوس راهی کمربندی در تهران دیر شد مسیر آن از مقابل مجلس شورا حرکت خیابان جمهوری را طی میکرد از خیابان پهلوی (ولیعصر) به سمت جنوب به چهارراه ولیعصر وارد خیابان سپه میشد، از میدان سپه بهسمت خیابان چراغ برق (امیرکبیر) میگذشت، از سرچشمه بسمت شمال به مجلس میرسید.
کرایه این مسیر ۲ ریال بود و برای بچهها مجانی. یکی از تفریحهای مسافرین طی این مسافت بود. ـ در دوره قاجاریه مرکز شهر کاخگلستان و شمسالباره محسوب میشد معمولاً شاهزادگان و درباریان خانه خود را در اطراف کاخ شاه بنا مینمودند. دوره پهلوی این مرکزیت به خیابان کاخ پاستور منتقل شد. من یکی از خیابانهای منشعب از عینالدوله در سال ۱۳۰۶ متولد شدم. یکی از شاهزادگان قاجار، مشیرالدوله بود که در اواخر سلطنت احمد شاه به مدت ۱۸روز نخستوزیر بود. منزل او باغ چند هکتاری بود که از دو طرف به دو خیابان منتهی میشد. در این باغ وسیع ساختمان احداث شده بود: یکی در شمال دیگری در جنوب بود. دو پسر مشیرالدوله بهنام ابوالفضل خان و ابوالفتح خان ساکن بودند.
ساختمان سوم بین این دو بنا گویا خود مشیرالدوله در آن زندگی میکرد و پس از درگذشت او بدون استفاده مانده بود. این ساختمان را پدرم از آنها کرایه کرد. سابقاً احداث حمام در بنا معمول نبود.
من در طفولیت با مادرم به حمام بیرون میرفتم. آخرینبار که با او حمام رفتم، صبح زود کارگر از حمام آمد. وسایل حمام عبارت بود از طشت، لگن، پارچ، چند حوله، سنگ پا، شانه، صابون، رنگمو و ظروف. خوراک ناهار که بیشتر کوکو و شامی بود، در کنارش میوه از منزل میبردند.
آخرین بار که به حمام رفتم، از صحن وارد گرمخانه که خزینه در آن بود شدم. یک خانم با اعتراض گفت: این دیگر بچه نیست. همه چیز سرش میشود. چرا او را آوردهاید. اعتراض این خانم موجب شد سایر خانمها هم معترض باشند. یکی میگفت: مگر این بچه بابا ندارد؟ دیگری میگفت: دفعه دیگر باباش را هم بیاور! من حیرتزده بودم که چرا خانمها از آمدن من به حمام ناراحت شدهاند.
مادرم آنها را قانع کرده بود که این آخرین بار خواهد بود. کارگر سر من را با عجله صابون زد و وارد خزینه نمود و سردآبه آورد. در آنجا چند ساعت منتظر مادرم شدم تا آمد. اولین حرف او این بود که گفت: دیگه تو باید با بابات حمام بروی. مادر بار دیگر که قصد حمام داشت، مرا نزد مادربزرگ گذاشت و خود به حمام رفت.
دقایقی نگذشته بود، همه جا تیره و تار شد. صدای مهیب رعد و برق بهحدی بود که من خود را زیر لباس مادربزرگ مخفی کردم. مادربزرگ از ترس فروریختن سقف اطاق یک جلد قرآن را برداشت و دست مرا گرفت با خود بهخارج منزل آورد. طوفان بهحدی شدید بود که اگر دست مرا نمیگرفت باد مرا به هر طرف میبرد. صدای شکستن درختان و در و پنجرهها ایجاد وحشتی عظیم نموده بود. مادربزرگ قرآن بر سر گذاشته و مرتب دعا میخواند. صدای رعد و برق و روشن و خاموششدن چنان ایجاد وحشت نموده بود که قابل بیان نیست. مادربزرگ بعدها میگفت: فکر کرده دوره آخر زمان شده. در این شرایط صدای مهیبی شنیدم به دنبال آن شیروانی سقف خانه از جا کنده شد و در هوا به پرواز درآمد! تیرهای چوبی وصل به شیروانی در هوا آویزان بود. شیروانی در کوچه مقابل باغ فرود آمد. طوفان بیسابقه به حدی شدید بود که شیروانی شهرداری تهران در میدان سپه اول خیابان ناصرخسرو فرود آمد.
شیروانی منزل ما در کوچه مقابل روی تیر و سیم برق افتاد و موجب شد چند نفر که قصد داشتند از روی شیروانی عبور کنند دچار برقگرفتگی شوند. هیچ راهی برای کمک به ما نبود. مادرم از حمام که برگشت از خیابان شمالی باغ خود را به ما رساند. همسایهها وضعی بهتر از ما نداشتند . تمام بدن ما از بارش باران خیس و درمانده بودیم تا آنکه پدرم از طریق دیوار همسایه که افسر ارتش بود خودش را رساند. وقتی سراغ منزل رفت، تمام اثاثیه و لوازم منزل در گل و لای غرق بود. ظروف قدیمی روی طاقچه هم شکسته در اطاق پراکنده بود. افسر ارتش همسایهها ما را به خانه خود برد. لباسهای ما را تعویض و با پوشاندن لباس و ملافه و جای گرم از ما پذیرایی کرد و شب را در منزل او ماندیم. فردای آن روز پدرم موقتاً منزلی را اجاره کرد. پس از بردن اثاثیه و لوازم به آنجا منتقل شدیم. چند سال بعد پدر در خیابان پهلوی در باغ حاج ناصرالسلطنه قطعه زمینی خرید احداث بنا نمود.
ورود به دبستان
تعطیلات تابستان ۱۳۱۱ بهپایان رسیده بود که من به سن ۶ سالگی رسیده و میبایست به مدرسه بروم. انتخاب با نظر برادرانم بود. در کلاس ۷ و ۹ دبیرستان یگانگی واقع در خیابان سیروس ثبتنام شدم. در خیابان سیروس اکثراً کلیمیها ساکن بودند. اهالی خیابان سیروس به مناسبت آنکه کورش بنیانگزار امپراطوری ایران زمین کلیمیان را از اسارت مصر (فراعنه) [بابل] آزاد کرد تا به سرزمین خود بروند، بههمین لحاظ کلیمیان کورش را ناجی خود میدانند و بهخواست آنها آن خیابان را سیروس نام نهادند. کلمات کوروش، سیروس، کیروش، و سایروس و … از یک نام گرفته شده. اکثر ساکنین خیابان سیروس کلیمی بودند که با مشاغل مختلف در آن خیابان زندگی میکردند. اغلب مغازهها به نام «بنگاه شادمانی» بود.
پس از انقلاب تمام خانواده پهلوی با جمعآوری اموال خارج شدند فقط
حمیدرضا و هما و یکی از بچههای شاهپور علیرضا از همسر لهستانیاش در
گنبدکاووس ماندند و تغییر نام دادند.
حمیدرضا بعد از انقلاب زندانی شد. بعضی از زندانیان سیگار و تریاک
برایش فراهم میکردند او هم برای سرگرمی زندانیها از خاطرات خود
تعریف میکرد و اسم برادرش محمدرضا را محمد دماغ می خواند!
پس از مدتی به لحاظ آنکه بهشدت بیمار شده بود، آزاد شد و نزد مادرش
زندگی میکرد.
او پایان عمر را بهسختی گذراند تا آنکه شنیدم فوت کرد. پس از مدتی
اطلاع پیدا کردم هما هم در اثر اعتیاد زیاد با چند کارگر افغانی در یک
ساختمان نیمهتمام زندگی میکند و همان جا هم فوت کرد. خانم خیری که
میشناختم، جنازه او را به خاک سپرد. نازک و بهزاد هم در پاریس بهشدت
بیمار و معتاد شدند . از قرار معلوم در محلی دورافتاده در پاریس فوت
کردند.
ملاقات پادشاه
اواخر جنگ جهانی دوم سران کشورهای متفقین (آمریکا، انگلیس و شوروی)
در تهران در کنفرانسی با حضور روزولت، چرچیل و استالین تشکیل دادند و
ضمن بررسی مسائل جنگ و نحوه کمکرسانی به شوروی از طریق ایران متعهد
شدند بعد از خاتمه جنگ نیروهای خود را از ایران تخلیه نمایند.
در این جلسه محمدرضاشاه هم حضور داشت. پس از جنگ آمریکا و انگلیس به
تعهد خود عمل کردند ولی شوروی نیروهای نظامی خود را در آذربایجان و
کردستان نگه داشت. در تبریز جعفر پیشهوری مدیر روزنامه آژیر در تهران
که با سران حزب توده اختلاف نظر داشت، به آذربایجان احضار شد و بهسمت
رهبری جنبش خودمختار رسید و شخصی به نام غلام یحیی را به سمت وزیر جنگ
انتخاب نمودند. آنها قاضی محمد سیف و برادرش را هم در کردستان منصوب
نمودند. آنها مراکز دولتی و پادگانهای ارتش خلع سلاح و تعدادی از
افسران فراری از تهران را بهسمتهای نظامی انتخاب نمودند.
با تشکیل دادگاههای انقلابی تعدادی از مردم بیگناه را محکوم اعدام
نمودند. زمانیکه من افسر نظام وظیفه بودم به آذربایجان رفتم، تعدادی
از چوبههای دار در اطراف شهر سراب وجود داشت و در مردم با ایجاد وحشت
در یک سال آذر ۱۳۲۴ تا آذر ۱۳۲۵ با قدرت حکومت نمودند تا آنکه
قوامالسلطنه به سمت نخستوزیری انتخاب شد.
پس از شکایت ایران به سازمان ملل قوام برای ملاقات استالین به مسکو
رفت و در آنجا ملاقات تفاهم بهعمل آمد در صورت تخلیه نیروهای شوروی
از ایران امتیاز بهرهبرداری از منابع نفتی دریای خزر به شوروی داده
شود. قوامالسلطنه یک بند در تفاهمنامه اضافه کرد (پس ا ز تصویب مجلس
شورای ملی) بعد از اینکه نیروهای شوروی از ایران خارج شدند.
دولت لایحه را به مجلس برد، مجلس با اکثریت آراء لایحه را رد کرد و
این اقدام قوامالسلطنه یک شگرد سیاسی تاریخی محسوب گردید به همین
مناسبت شاه لقب جناب اشرف را به قوامالسلطنه داد. در حالی که
آذربایجان و کردستان در اشغال مهاجرین شوروی بود، تمامی شهرها هر روزه
تظاهرات و میتینگ برای نجات این دو استان برگذار میشد.
سازمانهای کارگری، دانشجویان و بازاریان دست به تظاهرات متقابل
میزدند و از دولت خواستار نجات آذربایجان و کردستان بودند. در آن
زمان من کلاس ۱۰ دبیرستان خاقانی بودم. آن روز قبل از آنکه معلم بیاید
پیشنهاد کردیم به نمایندگی از طرف دانشآموزان نزد شاه برویم و ضمن
حمایت از ارتش آمادگی خود را در کنار ارتش اعلام نماییم.
اکثریت این پیشنهاد را قبول کردند و ۶نفرانتخاب شدند: من بودم یک نفر
قد بلند به نام اسماعیل و ۴نفر دیگر. فردای آن روز صبح ساعت۹ به دربار
خیابان پاستور رفتیم. در بین راه من گفتم یک نفر به نمایندگی صحبت
کند. یکی از حاضران که اسمش اسماعیل بود گفت: اون با من!
من تاکید کردم یک شرح بنویس تا از روی نوشته مطالب خود را مطرح کنیم.
اسماعیل گفت: اون با من. بالاخره ما به دربار رسیدیم و وارد کاخ شدیم.
یک افسر نگهبان پیش آمد و از ما سؤال کرد. گفتم: برای رهایی آذربایجان
و نجات آن درخواست اقدام داریم. افسر کشیک گفت: امروز وقت پر است،
اسامی خود را در دفتر نگهبانی بنویسید تا به عرض برسد، بعداً وقت
تعیین میشود.
ما ۶ نفر اسامی خود را گفتیم و او نوشت و بعداً گفت فردا بیایید،
معلوم میشود. برگشتم فردا به اسماعیل گفتم: برو دربار سؤال کن پاسخ
چیست.
ساعتی نگذشته بود که اسماعیل نفسزنان آمد گفت: برای امروز ساعت۱۰به
ما وقت دادند. ما با عجله از دبیرستان تا کاخ که چند دقیقه بیشتر راه
نبود، خودمان را به دربار رساندیم. وقتی افسر کشیک اسامی را خواند،یک
نفر نیامده بود. گفت آن یکی کجاست؟ گفتیم میآید. گفت: بفرمایید وارد
محوطه شوید. به استخر که رسیدید، به سمت چپ پلههای کاخ بالا بروید،
شما را راهنمایی میکنند.
ما به همین ترتیب رفتیم و وارد سالن کاخ شدیم یک مرد مو سپید جلو آمد
و گفت: شما نمایندة همان دانشجویان هستید؟ من گفتم: ما نماینده
دانشآموزان هستیم. گفت بفرمایید و ما را به وسط سالن کاخ راهنمایی
کرد و بلافاصله ظرف بزرگی از نقره به سمت ما آورد جلو و پذیرایی کرد
با شکلات و آبنبات. پس از صرف آنها دقیقاً ساعت ۱۰ آن مرد سفیدمو آمد
خواهش کرد بهطور مرتب و به صف بایستیم. ضمناً گفت اعلیحضرت الآن
تشریف میآورند. ما به ترتیب ایستادیم.