تعداد بازدید :115
چهارراه فرهنگ

فرهنگ در زبان فارسی دارای سه معنی تربیت و آموزش، واژهنامه و
مجموعة ویژگیهای یک قوم یا ملت است. در عبارتهایی مانند فرهنگ
آپارتماننشینی، فرهنگ رانندگی و فرهنگ عمومی، واژة فرهنگ معنی اول را
میدهد.
معنی دوم این واژه در عبارتهای فرهنگ دهخدا، فرهنگ معین و امثال آن
دیده میشود.
اما معنی سوم فرهنگ، مفهوم بسیار گستردهای است که شامل مجموعهای از
مشخصات یک قوم یا ملت، اعم از زبان، آداب و رسوم، دین و اعتقادات، هنر
و ادبیات، کلیه قوانین و هنجارهای جامعه و مواردی از این دست
میشود.
نویسنده در این نوشتار به بررسی و آوردن مثالهایی واقعی از فرهنگ
عمومی کنونی شهری مانند تهران میپردازد و مشاهدات و شنیدهها و
خواندههای خود را در این مورد با خوانندگان محترم در میان میگذارد.
قضاوت در مورد آسیبشناسی و راهکار ارائه شده در این نوشتار با
خوانندگان محترم خواهد بود. لازم به ذکر است که در اینجا فرهنگ با
معنی اول آن یعنی آموزش و تربیت به کار رفته و مترادف با عبارت
هنجارهای اجتماعی (social norms) است.
***
به اول سراشیبی پیادهرو رسیدم. آقای موقر سالمندی عصازنان از
روبهرویم میآمد. هردو به پلههای پیادهرو رسیدیم. بهخاطر درد
زانو، پایین رفتن از پله برایم سخت بود. به حاشیه خیابان رفتم و آهسته
و با احتیاط از کنار ماشینهای پارک شده به راهم ادامه دادم. آن آقا
هم که بالاآمدن از پلهها با عصا برایش دشوار بود کار مرا کرد. پس از
چند ثانیه به هم رسیدیم و رودرروی هم قرار گرفتیم.
او کت و شلوار خاکستری روشن به تن داشت. موهایش یکدست سپید و موهای
ابروانش مخلوطی از سفید و سیاه بودند. چشمانی پیر و صورتی پر چین
وچروک داشت. بین دو ماشین پارکشده کنار خیابان ایستاد تا راه را برای
من باز کند که ماشین به من نزند. در همین حال رو به من سری به تأسف
تکان داد و گفت کار خطرناکی میکنیم ولی مجبوریم. بعضی از این
پیادهروها مناسب سالمندان و معلولان نیستند. من در پاسخ به ایشان
گفتم چند سال پیش در این منطقه طرحی به نام مناسبسازی پیادهروها
برای سالمندان و معلولان اجرا میکردند و چند پیادهرو هم مناسبسازی
شد ولی نمیدانم چرا آن را نیمهکاره رها کردند. آقای مسن با تأسف سری
تکان داد و گفت ای خانم…
در همین لحظه یک موتورسوار که با سرعت زیاد در خلاف جهت ماشینها در
حرکت بود نزدیک ما رسید، سریع ترمز گرفت و بین دو ماشین پارکشده در
کنارخیابان موتورش را به سختی پارک کرد.
آقای مسن رو به او کرد و گفت آقا فکر نمیکنی با حرکت در خلاف جهت
ماشینها هم خودت و هم سایرین را به خطر میاندازی؟ موتورسوار گفت
معذرت میخواهم و در این ضمن کلاه ایمنیاش را بالا زد. به نظر
میانسال میرسید.
آقای مسن با دیدن صورت او گفت شما دیگر چرا؟ اگر یک جوان بود
میگفتیم خطر را نمیشناسد و دارد جوانی میکند. شما دیگر چرا؟ باز
موتورسوار با لبخند گفت ببخشید حق با شماست. پیرمرد سری با افسوس و
تأثر تکان داد و با بغض گفت در طی سهسال گذشته دو نفر از دوستان
همسن و سالم را درحال ردشدن از همین خیابان بهخاطر زدن موتور به
آنها از دست دادم. سپس هر یک با نگاههای متفاوت از کنار هم
گذشتیم.
زخم کهنه ذهنم سر باز کرد و یکبهیک خاطره رویدادهایی که از دیرباز
از رفتار ترافیکی جامعهام داشتم بیرون ریخت. یاد پنجدهه پیش افتادم
که چند خارجی که در شرکتی در تهران کار میکردند برای قوانین رانندگی
در تهران آییننامهای به طنز نوشته و آن را به یکی از آشنایان من
که همکارشان بود نشان داده بودند.
یکی از موارد آییننامه آنها در مورد حق تقدم بود که نوشته بودند در
ایران در خیابان و جادهها حق تقدم بر اساس کوچکی و بزرگی وسیلة نقلیه
تعیین میشود. اول حق تقدم با دهچرخ، بعد با کامیون، سپس با اتوبوس و
بعد با اتومبیلهای گران قیمت و سپس با اتومبیلهای ارزان است!
آن آشنا میگفت به روی خودم نیاوردم که پُر بیراه هم نگفتهاند و در
حالیکه به شدت احساس ناراحتی میکردم فقط تبسمی تحویل آنها
دادم.
یاد مطالبی که طی چندسال گذشته در روزنامهها از جمله روزنامه وزین
اطلاعات خوانده بودم افتادم. خواندم که بر طبق آمار جهانی ایران سومین
کشور از نظر تلفات رانندگی در جهان است.
اولین مقام را کشور هندوستان دارد که آن هم به خاطر مقدس بودن گاو در
این کشور است. گاوها رها هستند و با آمدن ناگهانی به وسط خیابان موجب
حادثه میشوند.
خواندم که در مصاحبهای با یک گروه چندنفره جهانگرد که در مسیر گردش
دور دنیای خود به تهران رسیده بودند وقتی خبرنگار از آنها پرسیده بود
شما قبل از آمدن به ایران به کشورهای دیگری سفر کردید و با خطرهایی
روبهرو شدید، آیا در تهران هم به مورد خطرناکی برخوردید، آنها در
جواب گفته بودند بله، رد شدن از خیابانهای تهران!
باز خواندم که یک خبرنگار ژاپنی بعد از ترک تهران، در مقالهای برای
روزنامهاش نوشته بود رفتار ترافیکی در تهران برایم تازه و عجیب بود.
برای مثال در یکی از میدانهای بزرگ شهر، وقتی چراغ برای عابر پیاده
قرمز بود دو پلیس مردم را مهار میکردند که برای رد شدن از خیابان
جلوی ماشینها نپرند و هنگامیکه چراغ عابر پیاده سبز میشد از مقابل
آنها کنار میرفتند و آنها را رها میکردند؛ درست مثل نگهداری چوپان
از گلهاش!
چندوقت پیش گذارم به تقاطع خیابان سعدی با خیابان جمهوری افتاد.
میخواستم از خیابان سعدی رد شوم. ایستادم تا چراغ برای عابر پیاده
سبز شود.
موتوریهای زیادی در خیابان به موازات ماشینها در حرکت بودند. چراغ
عابر سبز شد. در نهایتِ تعجب من، فقط تعداد کمی از آنها پشت چراغ
قرمز ایستادند و تعداد قابلتوجهی بدون اینکه توقف کنند در هر طرف
چهارراه که مسیرشان بود بدون توجه به سبز بودن چراغ برای عابر پیاده
با سرعت حرکت میکردند.
با ترس و دلهره سعی کردم که تا چراغ عابر سبز است به آن سو برسم.
خیلی مواظب این موتورها بودم که ناگهان یک موتوری بدون توقف پشت چراغ
قرمز با سرعت سر رسید و بهطور معجزهآسایی توانست در۵۰ سانتیمتری من
ترمز کند و من مرگ را در چندقدمی خود دیدم!
بهنظر میآمد که این صحنهها برایش عادی است. بیتفاوت دوباره به
مسیرش ادامه داد و با سرعت در جهت خلاف ماشینهای روبهرو از لابهلای
آنها گذشت.
ترسان به راهم ادامه دادم. تقریبا به انتهای خط عابر رسیده بودم که
ناگاه یک موتوری از پیادهرو وارد خط عابر پیاده شد و بیمحابا با
سرعت از کنارم گذشت. متوجه شدم که در این گونه مکانهای شهر باید مدام
سرت را بچرخانی و تمام جهتها را بپایی، چون چراغ راهنمایی برای
عدهای از موتورسواران بیمعناست.
یکی از نزدیکانم که دوره اَنتِرنی را در بیمارستان سینا در چهارراه
حسنآباد میگذراند میگفت طبق آمار بیشترین مراجعه به اورژانس در
این بیمارستان مربوط به تصادفات است که در اکثر آنها یک طرف ماجرا
موتوری است: یا موتوری به عابر زده یا ماشین با او تصادف کرده
است.
در تهران تعداد قابلتوجهی از موتورسواران مرز نمیشناسند. آنها هم
حق عابر پیاده را برای خود قائلند و هم حق ماشینها را. در همهجا با
سرعت بالا میرانند، در پیادهروها، در خیابانها در خلاف جهت
خودروها. برای رفتن از سویی به سوی دیگر خیابان از خط عابر پیاده
استفاده میکنند و بیمحابا ازکنار عابران میگذرند.
این نابسامانیهای خطرآفرین باعث شده من گاهی ناخودآگاه از هر موتوری
که پشت چراغ قرمز میایستد یا هر رانندهای که به محض دیدن خط سفید
عابر پیاده ترمز میکند و اجازه میدهد عابران از خیابان بدون اضطراب
و با ایمنی رد شوند، تشکر کنم؛ بگذریم که در بعضی خیابانها خطکشی
عابر پیاده چنان فرسوده و رنگ و رو رفته شده است که بهویژه به هنگام
شب، بهسختی تشخیص داده
میشود.
بقیه رفتارهای ترافیکی این جامعه هم داستانهای خودشان را دارند:
پارک کردن چند ردیفه اتومبیلها در مقابل مدارس بههنگام تعطیل شدن
دانشآموزان و ایجاد راهبندانهایی که نشأتگرفته از خودخواهی و
قانونگریزی است، ریختن زباله از پنجره ماشین به خیابان، سبقت از راست
و به اصطلاح لایی کشیدن، ساعات آخر شب در بعضی خیابانهای تهران با
سرعت غیرمجاز کورس گذاشتن و بیهدف و بهقصد تفنن با اتومبیل در مسیر
معینی بالا و پایین رفتن و دور زدن که هم موجب آلودگی بیشتر هوا و هم
اسراف در مصرف بنزین، این ثروت ملی می شود؛ بوق زدنهای غیرضروری و در
ساعات دیر وقت شب، مثل بوق زدن برای خداحافظی.
چندهفته پیش دوستی که دبیر بازنشسته است و از سفر تابستانی برای دیدن
فرزندانش به یکی از شهرهای آلمان بازگشته بود، تعریف میکرد روزی نوه
چهار سالهام را برای گردش به پارک برده بودم.
بعد از مدتی گردش از خوراکیهایی که از خانه برایش برداشته بودم
شکلاتی به او دادم و او پذیرفت و خورد و کاغذ دور آن را در دستش مچاله
نگه داشت. من که نمیخواستم دستش خسته شود آن را از او گرفتم و بهمحض
اینکه به باغچهای رسیدیم که بوتههای انبوهی داشت لای بوتهها رهایش
کردم. نوهام این کار مرا دید و برآشفت و معترضانه و غضبآلود آن را
برداشت و در مشتش گرفت و چند دقیقه بعد بهمحض دیدن سطل زباله کاغذ
شکلات را درون آن انداخت.
وقت بازگشت به خانه بود. از پیادهرو حرکت میکردیم که به محل تقاطع
یک خیابان فرعی با خیابان اصلی رسیدیم. چراغ عابر پیاده قرمز بود.
نوهام دکمه مخصوص عابر پیاده را نشان داد و به من فهماند آن را بزنم
تا چراغ ما سبز شود و از خیابان فرعی رد شویم. وقتی دیدم در خیابان
فرعی ماشینی نیست به حرف او اعتنایی نکردم و دست او را گرفتم که رد
شویم.
او نیامد. دستش را به زور کشیدم. باز نیامد. با عجله بغلش زدم و او
را که عصبانی و دست و پازنان بود بیمعطلی به آن سوی خیابان بردم و
زمینش گذاشتم. او تا خانه از دست من عصبانی و در حالت قهر بود.
شب که او خوابید دخترم کنارم آمد وگفت نوهام با عصبانیت و ناراحتی
همه ماجراهای گردش امروز را برایش تعریف کرده و گفته به من قول بده
دیگر مرا با مامانبزرگ به گردش نفرستی و بعد که خیالش راحت شده
خوابیده است. دخترم گفت عصبانیت او از شما به دلیل مغایرت رفتارتان با
آموزشهایی است که در مهدکودک به او دادهاند.
سپس دخترم برایم توضیح داد که مامان بعضی رفتارهای ما در اینجا
ناهنجاری به حساب میآید. در این کشور به فرهنگ عمومی خیلی اهمیت
میدهند و بههمین جهت بسیاری از رفتارها مانند رفت و آمد در
خیابانها، قوانین رانندگی، آلوده نکردن محیط زیست، تفکیک زباله،
پرهیز از اسراف، نظم و ترتیب و مهارتهای زندگی و بسیاری از این قبیل
را در سنین پایین بهطور عملی آموزش میدهند، به طوریکه هنجارهای
صحیح اجتماعی در افراد از کودکی شکل میگیرد و نهادینه میشود.
دوستم گفت روز دیگری در خانه کاغذی را که لازم نداشتم در سطل زباله
انداختم. بلافاصله نوه بزرگترم که در مقطع ابتدایی است به آشپزخانه
آمد و کاغذ را از آن سطل برداشت و در مخزن مخصوص کاغذ انداخت و گفت
مامانبزرگ میدانی برای درست کردن کاغذ چقدر درخت بریده میشود؟
خواهش میکنم کاغذ را در ظرف مخصوصش بیندازید، چون برای بازیافت
میبرند. اینجا بود که فهمیدم حق با دخترم است.
از کوچهای رد میشوم. مغازهداری با زحمت جلوی مغازهاش را جارو
میکند و تمام آشغالهای جمعکرده را درون جوی آب میریزد. کمی
پایینتر رفتگری برگهای پاییزی و آشغالهای خیابان را جارو میزند و
روانه جوی آب میکند. پیآمد این عمل موقعی نمایان میشود که باران
میبارد و آبگرفتگی ناشی از بیتوجهی در معابر مشکلات فراوانی برای
شهروندان بهوجود میآورد.
کف پیادهرو مقابل بعضی از ساختمانهای گرانقیمت را با سنگهای
بسیار صافِ صیقلدادهشدة براق پوشاندهاند. این نوع سنگها اگر خیس
شوند و ته کفش عابر پیاده ضد لیز خوردن نباشد باعث زمین خوردن
میشوند. چنین پیادهروهایی برای افراد مسن به هنگام بارندگی بسیار
خطرناک است.
خانههای چند طبقه مد روز است. بر روی لبه بالکن بعضی از خانهها
بدون هیچ مهاری وسائلی مانند گلدان قرار میدهند. آیا فکر این را
میکنند که در صورت وقوع زلزله به سر عابران پیاده چه خواهد آمد؟
نظارت بر این عملکردها به عهدة چه سازمان و نهادی است؟
آیا اصولا جامعه به اینگونه عملکردها اهمیت میدهد و دربارة آن فکر
میکند؟ بعضی میپندارند بها دادن به این موارد و پیروی از مقرراتِ
جامعه، به دلیل ضعف شخصیت، بیشهامتی، سادهاندیشی و پایین بودن بهرة
هوشی است. به باور آنها توجه به این امور، سختگیری بیمورد و مته به
خشخاش گذاشتن حساب میشود! تجربه هر بار نشان داده است که خود افراد
جامعه تاوان این رفتارها و سهلانگاریها را به فاجعهبارترین وجه
پرداختهاند و از آن آگاه نیستند.
بهراستی در یک جامعه چه سازمانها یا نهادهایی قرار است مسؤول آموزش
فرهنگ عمومی یا بهعبارت دقیقتر هنجارهای اجتماعی باشند؟ خانواده؟
اگر خود خانواده آگاه نباشد تکلیف چیست؟ مهد کودک؟ نظام آموزش و
پرورش؟ وزارت ارشاد؟ وسایل ارتباط جمعی از قبیل تلویزیون؟ شهرداری؟
پلیس شهربانی؟ پلیس راهنمایی؟….
راستی واژه پلیس یعنی چه و ریشه آن از کجاست؟ در یونان باستان این
واژه به معنی «شهر» بوده است و به صورت پسوند آن را در واژههای
«مگاپولیس» بهمعنی شهر بزرگ و ترکیبهای دیگری مانند «آکروپولیس» و
امثال آن میبینیم.
رفتهرفته و به مرور زمان در اواخر قرن پانزدهم میلادی در کشورهایی
مانند انگلستان این واژه به معنای صفتی مرتبط با خود شهر، یعنی
«مقررات و نظم عمومی» بهکار گرفته شد.
این کاربردِ جدید، بیانگر یک حقیقت منطقی است: وقتی افراد در طول
زمان، بهطور بارز به این نتیجه میرسند که شهر جایی است که باید بر
جنبههای مختلف زندگی در آن مقررات و نظم حاکم باشد، همپای این تفکر،
تغییر در معنی واژة پلیس شکل میگیرد.
اگر تاکنون برنامهریزی و تلاشی از طرف هر سازمان و نهادی برای آموزش
فرهنگ عمومی انجام گرفته، برونداد و دستاورد آن نشان میدهد که چندان
موفقیتآمیز نبوده است. شاید بهتر باشد برای چاره طرحی نو در
انداخت.
امید آنکه در سرزمین عزیز ما هم، نهادها و سازمانهای مسؤول برای
ملزم کردن شهروندان به رعایت موازین فرهنگ عمومی، آموزش را از همان
زمان کودکی با استفاده از روشهای جدید عملی و با کارآیی بالا
برنامهریزی و اجرا کنند، تا شاهد رشد روزافزون تمام مؤلفههای آن،
یعنی عملکردهای بهینه رفتاری، اخلاقی و تربیتی در جامعه باشیم.
البته این قضیه سوی دیگری نیز دارد که بحث این نوشتار نیست و آن توجه
به ماهیت خود قوانین و مقررات است که باید منطقی، خردمندانه، عادلانه،
بهروز و قابل اجرا برای همه افراد جامعه با هر ویژگی وضع شده
باشند.
* دکترای زبانشناسی
برگرفته از روزنامه اطلاعات