تعداد بازدید :329
چگونه انديشيدني؟!

جستاري در باب راه و رسم درست انديشيدن و موانع آن در تعريف انسان
گفته شده است: «حيوان ناطق». اين از نخستين و برگزيدهترين تعاريفي
است كه درباره انسان از فيلسوفي يوناني چون ارسطو در تاريخ انديشه به
ثبت رسيده است. از برخي استثنائات و اختلافات تفسيري كه بگذريم،
ديگران نيز در دنياي فلسفه بر اين تعريف بيش و كم صحه گذاشتهاند.
آنچه در اين تعريف بر آن تأكيد ميشود، قدرت تفكر و انديشه (نطق)
آدمي است و همين وجه ممتاز نيز او را از ساير موجودات متمايز ميسازد.
در شعر مولانا اين حقيقت بهخوبي چنين بيان شده است:
اي برادر، تو همين انديشهاي
مابقي تو استخوان و ريشهاي
گر گل است انديشه تو، گلشني
ور بود خاري، تو هيمهي گلخني
يا در جاي ديگر ميگويد:
فكـر را اي جان، به جاي شخص دان
زانكه شخص از فكر دارد قدر و جان
آري، عقل و انديشه در گستردهترين معنا، برترين نمود جان انساني و
بالاترين وجه امتياز بشري شمرده ميشود. جوهر وجودي انسان را در اين
معنا بايد بازجست و به وجهي بارز بازشناخت. جهان انسان جهان انديشه و
تعقل است. زندگي بدون عقل و انديشه سزاوار انسان بودن و انسان شدن
نيست. به همينرو هرگاه كسي متهم به بيعقلي و بيفكري شود، كمترين
حالتي كه به وي دست ميدهد، رنجش و ترنجيدگي است؛ زيرا چنين توصيفي
بدترين و توهينآميزترين توهيني است كه ميتوان به يك انسان نكرد و او
را از خود رنجاند؛ گويي او را با اين كار خلع سلاح ميكنيم و يك
دارايي بزرگ را كه خلقت به وي ارزاني داشته است از وي
ميستانيم!
اشتغال مستمر آدمي به انديشيدن كاري است كه نه از سر تفنن و سرگرمي
يا از سر تظاهر و خودنمايي، بلكه از طبيعت و نهاد او منشأ ميگيرد.
انديشيدن را نميتوان از آدمي جدا كرد. انديشيدن با ماست، در ذات
ماست؛ اما نه به گونهاي كه به چشم آيد. كاركردي پنهان دارد؛ چنانكه
رنه دكارت (1596ـ1650) فيلسوف فرانسوي در عصر روشنگري بازنموده، عقل
دادهاي است متعالي كه به تساوي در بين ابناي بشر توزيع شده است؛ نه
كم و نه زياد: «چه، هر كس بهرة خود را از آن چنان تمام ميداند كه
مردماني كه در هر چيز ديگر بسيار ديرپسندند، از عقل بيش از آنكه
دارند، آرزو نميكنند.»1 همان كه بسي پيش از او سعدي گفت: «همگان را
عقل خويش به كمال نمايد و فرزند خويش به جمال!»
به واسطه همين عقل، انسان پيوسته ميانديشد؛ در سكوت يا در عالم
رؤيا، در تنهايي يا در جمع؛ در همه اين احوال انديشيدن با ماست، و
اصلا هستي انسان در پاي مجمر عقل و انديشه گرما ميگيرد، عرضه ميشود
و مستدل جلوه ميكند؛ بنابراين هستي انسان هستي انديشنده است؛ به
گونهاي كه ميتوان گفت: از رهگذر انديشيدن، هستي انسان به اثبات
ميرسد. عبارت معروف «ميانديشم، پس هستم» كه بنياد تفكر فلسفي دكارت
را تشكيل ميدهد، ناظر بر همين معناست. به زعم اين فيلسوف عقلگراي
فرانسوي: «من وقتي وجود دارم، و فقط وقتي وجود دارم كه ميانديشم. اگر
انديشيدن را موقوف كنم، ديگر دليلي بر وجود من وجود نخواهد داشت. من
چيزي هستم كه ميانديشد، جوهري كه كل ماهيت يا ذاتش عبارت از انديشيدن
است و براي وجود خود به مكان يا شئ مادي محتاج نيست.»2 از اينروست كه
ميتوان گفت عقل و انديشه ملك طلق هيچ شخص و گروهي نيست. هيچ فرد يا
طبقهاي را در بهرهمندي از اين جوهر انساني در مقايسه با افراد يا
طبقات ديگر امتياز ويژهاي نيست. آن كس كه به گزاف ادعا ميكند در
همه حال عاقلتر از ديگران است و بيش از ديگران از عقل بهره برده است،
به يقين خطاكار يا فريبكار و شيادي بيش نيست. ميخواهد خود را سرآمد
نشان دهد تا ديگران را زير سلطه بگيرد و به مطامع شخصي خود نايل آيد.
و به عكس، آنكس كه در اين گمان به سر ميبرد او را نسبتي با
انديشيدن نيست، يقين بداند كه ميانديشد، اما بد ميانديشد؛ لذا
بايست انديشه خود را اصلاح و نسبتش را با انديشيدن باور كند.
طرح سه پرسش
گفته شد ما همه از سرمايه عقل بهطور يكسان برخورداريم و در پرتو اين
سرماية خداداد است كه پيوسته ميانديشيم. آدمي در هر شرايطي به چيزي
ميانديشد و فكر خود را هر دم به جايي ميبرد؛ بهويژه زماني كه به
چيزي علاقهمند و نسبت به آن خو كرده باشد. اما در عين حال بايد
پرسيد: چه چيزي قابل انديشيدن و لايق انديشيدن است؟ آيا هر چيز ارزش
انديشيدن دارد و ميتوان گرانبهاترين امكانات خود را پاي آن چيز مصروف
داشت؟
آنچه در وهله نخست بيش از هر چيز حائز اهميت ميآيد، «موضوع»
انديشيدن است و آنگاه «عمق» و «كيفيت» انديشيدن، يا درستي و نادرستي
در نحوه تفكر است. ما به چه چيز ميانديشيم و به آن چيز تا چه سطح و
عمقي ميانديشيم و چگونه در باب آن چيز ميانديشيم؟ درست ميانديشيم
يا غلط؟ به بياني ديگر، اساسا چطور ميتوان بهتر انديشيد؟ بر همين
اساس اگر بخواهيم در مورد شخصيت كسي شناخت نسبي حاصل نماييم، بايد
ببينيم:
1ـ بيشتر در چه موضوعاتي ميانديشد؟
2ـ در چه سطحي ميانديشد؟
3ـ چگونه ميانديشد؟
در پرتو اين سه پرسش، اگر خوب دقت كنيم، مييابيم درست است كه
انديشيدن براي ما كاري است عادي و هميشگي، اما در عين حال بسياري از
ما در انديشيدن اساسا به طرز نگرانكنندهاي مشكل داريم؛ زيرا بسياري
از موضوعاتي كه بدان ميانديشيم و ذهن خود را بدان درگير ميكنيم،
چندان درخور انديشيدن نيستند. گرهاي از گرههاي كور و عمده ما
نميگشايند. موضوعاتيهستند بيش و كم بيهوده و تكراري و بعضا دست و
پاگير كه روزمره، فراوان در شعاع انديشه ما قرار ميگيرند و در نهايت
جز اتلاف وقت و وزر و وبال چيز ديگري نصيب انسان نميكند! از آن جمله
است موضوعي چون انواع فزونخواهيها در زندگي روزمره كه بهطرز عجيبي
انديشه برخي را به خود مشغول ميدارد. در مقابل، پارهاي از موضوعات
مهم و بسيار مهم اصلا در شعاع انديشه قرار نميگيرند و به عللي توجه
ما را اصلا به خود جلب نميكنند. از سر تنبلي از انديشيدن در باب
موضوعات مهم كه ما را در قبال خود مسئول ميسازد، ميگريزيم. راحتي
خود را بر سختي ناشي از پيامدهاي آن ترجيح ميدهيم؛ از آن جمله است
موضوعات مهمي چون: از كجايم؟ در كجايم؟ به كجا ميروم؟ و يا پرسش از
چيستي معناي زندگي كه در دنياي ماشيني از اهم پرسشهاست.
برخي از ما آنچنان در بندهاي دست و پاگير زندگي مادي خود گرفتار
شدهايم كه به موضوعي جز مظاهر زندگي دنيوي نميانديشيم. زندگي مادي
يگانه موضوع فكري بسياري از ما را تشكيل ميدهد. پيوسته به افزوني
كمّي آن ميانديشيم و در اين طريق از هيچ كوششي فروگذار نميكنيم. از
موضوعي چون پرسش از چيستي معناي زندگي و اينكه چه چيز زندگي را
معنادار يا باارزش ميكند، اساسا غافليم. و شگفتا كه موضوعاتي از اين
جنس، براي بسياري از ما بس غريب و مهجور ميآيد! پرسشي به اين مهمي كه
جداي از زندگي نيست. جستجو در معناي زندگي، بخشي از آن چيزي است كه
زيستن را به امري ارزشمند و اصيل و ما را به مخلوقي كه هستيم تبديل
ميكند. انديشيدن در اين موضوع ممكن است جهت زندگيمان را تغيير دهد؛
بسا آن چيزي نباشد كه اكنون هست و خواهد بود.
گذشته از موضوع انديشيدن، به برخي از موضوعات مهم نيز كه ميانديشيم،
انديشه ما غالبا فاقد ژرفا و ريشه است و تنها در سطح ظاهري و
لايههاي بيروني جريان ميگيرد. آنچنان كه بايد، وجود ما را درگير
خود نميكند و جايي در عمق وجود ما بازنمينمايد. با اندك انديشيدني
بيحوصله يا از سر ناگزيري از آن عبور ميكنيم و دوباره به همان
موضوعات معمولي و پيراموني خود كه بدان خو كردهايم، روي ميآوريم.
پژوهشهاي علمي و تحقيقات دانشگاهي نيز در علوم انساني دستكمي از اين
امر ندارد؛ نه تنها فاقد انديشهاي عميق و ژرف است، بلكه فقط انتقال
انديشههاست؛ حتي در همان پاراديم «ابزارانگارانه» نيز بيفايده و
عاري از كارآمدي مينمايد. غافل از آنكه اگر ما به عمق موضوعات مهم
نينديشيم، ديگران ميانديشند و آنوقت ناگزير ميشويم انديشههاي آنان
را ترجمه كنيم و از سر ناگريزي جامه عمل بپوشانيم؛ چون انديشيدن به
عمل متصل است. حال آنكه انديشيدن كجا و برگرفتن انديشههاي ديگران
كجا؟!
همه ميخواهيم خوب استدلال كنيم و عمل يا نگرشمان را در قالب
استدلال نشان دهيم؛ اما كمتر اهل استدلاليم. آنجا هم كه دست به
استدلال ميزنيم، كمابيش عاري از درستي است. اين نشان ميدهد قواعد
استدلال كردن را به خوبي نميدانيم و شايد نيز نياموختهايم. هيچگاه
به ذهنمان خطور هم نميكند كه بايد يك دوره منطق بخوانيم. مقدمات
استدلالمان چيزي است و نتايجاستدلالمان چيزي ديگر. ميان مقدمات و
نتايج استدلال ما نسبتي وجود ندارد. پنداري جاهايي خواستهايم فقط
نتايج دلخواه بگيريم و در قالب استدلال، اميالمان را به كرسي
بنشانيم؛ هرچند بهزعم ديگران گمراهكننده بيايد!
پارهاي از گفتگوها نيز دستكمي از سطحيانديشيهاي ما ندارد.
پراكنده و متشتت و در قالب خبر هرچه در چنته داريم، بر روي دايره
گفتگو ميريزيم؛ بدون اينكه بتوان حتي به اندازه رشته مويي ميانشان
اشتراك موضوع ديد. به جاي انديشيدن به گفتههاي مخاطب، از پيش قضاوت
ميكنيم و پيشاپيش دلايل خود را عليه مواضع او بسيج ميكنيم. اين
دلايل ممكن است شامل مواردي باشند كه در واقع ما را تحت تأثير خود
قرار ميدهند. عاقبهالامر با يك نزاع و برخاستني خشمآلود بر ماجراي
گفتگو مهر پايان ميزنيم. نتيجتا چيزي كه از گفتگو تا مدتها در ذهن
طرفين باقي ميماند، دلخوري و دلچركيني است. گويي اگر گفتگويي اصلا
شكل نميگرفت، وضعيت بهتر بود. با يكديگر صميميتر بوديم! بيارتباط
نيست خاطرهاي نقل كنم:
سالها پيش دوستي داشتم اهل شعر و شاعري؛ در لطيفهگويي نيز يد طولايي
داشت. هرگاه گفتگويي جدي ميان ما شكل ميگرفت، كمتر قرين موفقيت بود؛
زيرا در زماني كه گفتگو به روال منطقي خود ميافتاد و قوت و ضعف مواضع
معلوم ميشد، دست به دامن شعر، داستان يا لطيفه ميشد و بدينسان
عامداً جهت گفتگو را به عوالم ديگري ميبرد. درنتيجه گفتگو از مسير
اصلي خود خارج ميگرديد و بعضا به كدورت ميانجاميد. به نظر ميرسد
كثيري از گفتگوهاي ما چنين باشند. قافيه را كه تنگ ميبينيم، جاده
گفتگو را هنرمندانه منحرف ميكنيم. فقط ميخواهيم بر طرف گفتگو مسلط
شويم و وي را از ميدان بحث خارج كنيم؛ حالا با هر ترفندي كه شد، شد؛
چرا كه صحنه گفتگو را ميدان مسابقه ميپنداريم و نه كشف حقايق!
از سوي ديگر بيش و كم دليلي بر راه رفتة خود نداريم. برحسب عادت
همان مسيري را ميرويم كه ديگران رفته و ميروند، بدون اينكه درستي و
نادرستي آن را مورد بررسي قرار دهيم و براي يك بار هم كه شده آن را با
روشهاي قابل اعتماد به تيغ نقد بكشانيم. چرا؟ غالبا از خطاي در
انديشيدن مصون نيستيم. بسا با غلطانديشي و انديشههاي غلط مواجه
ميشويم كه لازم است ديگران نقد و اصلاحمان كنند. تازه اگر اجازه نقد
و اصلاح به آنها بدهيم. در غير اينصورت به پشتوانه همين انديشههاي
غلط با يكديگر ميستيزيم و مدام يكديگر را متهم به نفهميدن ميكنيم!
گاه نيز از اينكه خطا انديشيدهايم نگران ميشويم؛ اما كمتر درصدد
برميآييم كه منشأ خطا را بجوييم و انديشه خود را در يافتن آن بهكار
بنديم. اين است كه مكرر در فرايند انديشيدن خطا ميكنيم تا آنجا كه
گاه از خير انديشيدن ميگذريم! اندكند كساني كه منشأ خطا را دنبال
ميكنند و در جستجوي آن برميآيند.
براي بسياري اصلا مشخص نيست که چگونه بايد عقل و انديشه خود را در
عرصه بايدها و نبايدهاي زندگي بهكار گرفت؟ و چگونه قدرت عبور از
حيطة گمانها، وهميات و مشهورات را پيدا نمود؟ زماني به اهميت اين
موضوع بيشتر پي ميبريم كه بدانيم ذهن انسان چتر نجات را ميماند؛ فقط
هنگامي خوب عمل ميکند که به موقع باز شود. امان از هنگامي كه سر
بزنگاهها باز نشود و در جايي دچار مشكل گردد؛ لذا درست انديشيدن و
انديشيدن درست كه دغدغة هميشگي سقراط بود، كاري است موقوف تمرين و
تربيت و هدايت. اين درست كه انديشيدن براي انسان امري است كه از سرشت
او منشأ ميگيرد، اما درست انديشيدن امري است اكتسابي و آموختني.
اينكه چگونه درست بينديشيم و به موضوعات پيراموني درست نظر بيفكنيم،
مهارتي است كه بايد آن را آموخت و به درستي به كار بست.
درست از همين زاويه است كه گفته ميشود انديشيدن، دشوارترين و
كسالتبارترين کار براي انسان است و برخي، خاصه افراد احساسي و خسته
از مقوله انديشيدن، به راحتي دنبال اين دشوارترين و كسالتبارترين
راه نميروند. كساني كه به قول فيلسوف آلماني ايمانوئل كانت در كتاب
«روشنگري چيست»، زحمت انجام اين كار دشوار را نميپذيرند؛ زيرا
ديگراني هستند كه اين كار كسالتبار را به جاي آنها انجام دهند! تنها
كساني دشواريهاي اين كار را به جان ميخرند و بهخوبي از عهدهاش
برميآيند كه به اهميت آن پي برده و نسبتا با سازوكار آن آشنا باشند.
ممكن نيست انساني اينچنين بينديشد اما پرتوي از آن را در خود مشاهده
نكند و انديشيدن او را در امور زندگي راهگشا نباشد؛ زيرا كسي كه چنين
ميانديشد، از افق خاص و منظري ويژه به زندگي فردي و اجتماعي خود
مينگرد و پيوسته چراغ پيروي از مباني خرد و الگوي عقلانيت در وي
فروزان است. چنين انساني انديشه را در مركز و كانون پديدهها قرار
ميدهد. در پرتوش خود را بازسازي ميكند. در هر دورهاي از ادوار
زندگي جايگاه خود را بهدست ميآورد. بنبست و شكست در زندگي وي راه
ندارد. در پيچ و خمهاي زندگي خودش راه خود را ميگشايد. مديريت زمان
از سوي چنين فردي جدي گرفته ميشود.
انسانی که اندیشه را در مرکز و کانون پدیدهها قرار میدهد، بنبست و شکست در زندگیاش راه ندارد. در پیچ و خمهای زندگی خودش راه خود را میگشاید. مدیریت زمان از سوی چنین فردی جدی گرفته میشود. «گذشته» و «حال» و «آینده» برایش معنادار میآید و واجد تأملات عقلانی در باب فردای خویش است.
از همینروست که باید اندیشیدن، و البته درست اندیشیدن را، از کودکی در نظام تعلیمی آموخت و آن را همانند سایر دروس اصلی به منزله امری لازم و بایسته در برنامهریزی درسی گنجاند و برایش به نحو شایستهای سرمایهگذاری کرد. باید اذعان داشت آن چیزی که با کمال تاسف در نظام آموزشی ما از آن غفلت میشود و کمتر از آن سخن به میان میآید، چگونه اندیشیدن و درست اندیشیدن است. در هیچ دورهای از نظام آموزشی، اعم از مقاطع ابتدایی و متوسطه و دانشگاه، به ما آموخته نمیشود که چگونه فکر کنیم. فقط گفته میشود در چه مورد فکر کنیم. نظام فعلی آموزش ما بیشتر بر پذیرش نسنجیدة اندیشه دیگران، و مآلا تقویت قوه حافظه و در نهایت ریختن محفوظات کلیشهای بر برگههای آزمون شکل گرفته است. مواردی چون: توصیه بر انباشتن محفوظات، فقدان برنامهای درسی تحت عنوان گفتگو و مباحثه، درس خواندن به جای مطالعه کردن، عدم تقویت قوه پرسشگری و در عوض طرح پرسشهای تستی و چهارجوابی، امتحانمحوری، آموختن برای کسب نمره و احراز رتبههای بالاتر و… نمونههای آشکاری است در اثبات این مدعا.
دانستن لازمة اندیشیدن
همه ما در هر موقعیتی موضوعی برای اندیشیدن داریم و ذیل مقولهای میاندیشیم؛ اما عیار و وزن موضوع تعیینکنندة اهمیت آن اندیشه است. شما اکنون به چه چیز میاندیشید؟ چه موضوعی ذهنتان را به خود مشغول کرده است؟ شاید به این سطرها میاندیشید که در حال خواندن آنید. تا پیش از آن به چه چیز میاندیشیدید؟ به عبارت دیگر آن چیزی که ذهن شما را درگیر خود ساخته بود، چیست؟ ممکن است هر چیز بوده باشد. شاید موضوعات متنوعی را شامل شود، از قبیل: خانه و خانواده، وضعیت فرزندان، همسایگان، کوچه و خیابان، کار و زندگی و یا قدری بیشتر، وضعیت اجتماع و سیاست و اقتصاد و فرهنگ کشور و یا حتی فراتر از اینها: اوضاع و احوال بینالمللی و آنچه در جهان و کشورهای دور و نزدیک اتفاق میافتد. یا بالاتر کهکشان و سایر کرات. یا بالاتر از همه اینها که به امور معنوی و غیرمادی بازمیگردد مانند: خدا، هدف از خلقت، جهان آخرت و دنیای پس از مرگ، فرشتگان و…
آنگاه جای طرح این پرسش است که: عمق اندیشه شما در اطراف این موضوعات تا چه حد و اندازه است؟ اندیشه شما فقط در محدوده یک موضوع دور میزند یا فراتر از آن نیز میرود؟ به بیان دیگر اندیشه شما در یک موضوع فرومیماند یا فرامیرود؟ بدیهی است ذهنهای عاری از دانش و معلومات در فرارفتن از موضوعات چندان قدرت پرواز ندارند؛ در موضوعات محدود و دمدستی فرومیمانند. غالبا به موضوعاتی میاندیشند که بهگونهای بر آنان واقع میشود و به منافع و مضار مادی آنها ارتباط مییابد. از اینرو بیشترین اشتغالات فکری آنان حول محور چند موضوع دور میزند که مدام در حال تکرار و تکرار است. درگیری ذهنی و دامنه موضوعات فکریشان محدود است.
طبیعتا هر چقدر بر تصاویر و مفاهیم ذهنی فرد، ناشی از رهیافتهای علمی و تجارب عملی افزوده شود و ذهن به فربهی میل نماید، متقابلا او نیز در جریان اندیشیدن اوج میگیرد و فراتر و فراتر میرود. به میزان افزونی اخبار و اطلاعات و دریافت دادههای خارجی بیشتر، اندیشه نیز بر وسعت دامنه خود میافزاید و فراتر را میجوید. ما آنگونه میاندیشیم که میدانیم. به قول مولانا:
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که او افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
چند مثال ساده روشنگر این مطلب است: در کتاب فارسی دوران ابتدایی میخواندیم: «دارا انار دارد»، «سارا انار ندارد». در آن دوران فعل «داشتن» و «نداشتن» تا چه حد ذهن کودکانة ما را درگیر میکرد؟ طبیعتا تا حدی که بتوان با کلمات جمله بسازیم و نه بیشتر. چرا؟ چون اندیشه کودکانه به علت نداشتن بسیاری از تصورات و مفاهیم ذهنی، قدرت پرواز بیشتر را ندارد. تا حدی توان اندیشیدن داشتیم و نه بیشتر؛ اما مادام که افقهای دیگری به روی ما گشوده میشد، به گونهای دیگر فعل «داشتن» و «نداشتن» اندیشه ما را درگیر خود میساخت؛ برای مثال: وقتی بزرگتر شدیم و مثلا با اقتصاد سوسیالیستی آشنایی پیدا کردیم و یا تصویری از مالکیت اقتصادی در ذهن ما نقش بست، این افعال ایجابی و سلبی دیگر آن مفهوم ساده و اولیه دوران کودکی را نداشت. علاوه بر آن، معنای دیگری در ذهن ما نقش بست که با دوران کودکی کاملا متفاوت بود و گاه ما را حساس میکرد و حتی ممکن است ذهن را به سمتی ببرد که روزی سارا را به جنگ دارا بفرستد!
بر اساس هیئت بطلمیوسی، قرنها زمین مرکز عالم شناخته میشد و چنین در نظر میگرفتند که ماه و خورشید و پنج سیاره شناختهشدة آن روزگار (عطارد، زهره، مریخ، مشتری و زحل)، در مدارهایی دایرهای به دور زمین در گردشند. در پرتو این نظریه، جایگاه انسان به گونهای دیگر شناخته میشد و نسبت انسان با هستی به گونهای دیگر در ذهن شکل میگرفت. در حالیکه از زاویه نگرش کیهانی امروز چنین نیست؛ زیرا زمینمرکزی در هیئت جدید دیگر جایی ندارد. زمین دیگر نه مرکز عالم، بلکه خود به گرد خورشید در حال چرخش است. طبیعی است فهم و اندیشهای که انسان گذشته از هیئت قدیم داشت، با فهم و نگاه انسان امروزی نبود. بین این دو اندیشه و نتایج حاصل از آن تفاوتهایی دیده میشود که از اساس با هم در تخالف است.
نتیجه اینکه زمانی اندیشه انسان حول محور یک موضوع عمق مییابد و فراتر از حد خود میرود که با مفاهیم ذهنی بیشتری مواجه شود و مسائل جدیدی در قلمرو ذهن فرد اندیشنده قرار گیرد. آنجاست که پرسشهای زیادی در برابر او قد علم میکند و وی را از سطح به عمق موضوعات هدایت مینماید. متقابلا هر میزان ذهن از مفاهیم جدید خالی باشد و از آموزههای نوین محروم گردد، به همان نسبت اندیشه فرومیماند و چاه پرسش فرومیخشکد. بنابراین لازمة اندیشهورزی، مطالعه و تجربهاندوزی پیوسته است. بدون مطالعه و دانشاندوزی نمیتوان آنچنان که باید چرخه اندیشه را از موضوعات پیرامونی و محسوس به موضوعات فراپیرامونی و نامحسوس به گردش درآورد و از سطح به عمق موضوعات پیش برد. خاصه آنکه در جریان تفکر انتقادی استدلال خود را آنچنان که باید معتبر شکل داد.
البته مطالعه و دانشاندوزی به این نیست که تنها ذهن را برای حفظ کردن و برگرداندن دادههای شنیداری و خواندنی تقویت نماییم و به قول فیلسوف انگلیسی فرانسیس بیکن (۱۵۶۰ـ ۱۶۲۵) در نقش مورچگان که همواره دانه فراهم میکنند و تصرفی در آن نمینمایند، ذهن را به انبانی از محفوظات و دادههای خارجی بدل سازیم. انسان متفکر باید همچون زنبور عسل که مایه را از گل و گیاه میگیرد و به هنر خود از آن انگبین میسازد، مایة علم را از تجربه و مشاهده بگیرد و به قوه اندیشه خود از آن حکمت بسازد؛ پیوسته بپرسد، تشکیک و جستجو کند؛ ایدهپردازی نماید و با قدرت تمام ایدههای خود را پرورش دهد؛ در اندیشیدن مستقل باشد و از اندیشیدن در موضوعات جدید ترسی به خود راه ندهد؛ جرأت اندیشهورزی داشته باشد؛ باور کند اندیشیدن از آن او و در ساختار وجودی اوست؛ در این ویژگی بس مهم از دیگران چیزی کم ندارد؛ میتواند مثل دیگران بیندیشد و خود را از قلمرو محسوسات به قلمرو معقولات، و در نهایت از آنچه «هست» به آنچه «باید» بالا بکشاند…
طریق درست اندیشیدن
همگان پیوسته به نوعی میاندیشند؛ اما مهم درست اندیشیدن یا به گفته دکارت، روش درست راه بردن عقل است. بهویژه در جهان امروز که به لحاظ فعالیتهای بسیار پیچیدة زندگی اجتماعی و بمباران انواع و اقسام اطلاعات معتبر و نامعتبر در فضاهای مجازی و شبکههای گستردة رسانهای، بیش از هر زمانی نیازمند به اندیشیدن و درست اندیشیدن هستیم. اگرچه ممکن است در پارهای موارد، دست به تقلید زد و کلیشههای مطمئن را در قلمرو زندگی مورد استفاده قرار داد، اما اوضاع و احوال زمانه بهگونهای است که میبایست پیوسته به هر چیز که به خودی خود بدیهی نیست و بوی نادرستی میدهد، شک کرد و اندیشه را در تمییز دادن دادههای اطلاعاتی و مواجهة درست با انواع و اقسام پدیدهها به فعالیت واداشت و از خطای در مسیر اندیشیدن آگاه و برحذر بود.
بدیهی است اگر خطایی در مسیر اندیشیدن دیده میشود، به علت طرز نگاه و فقدان اطلاعات، و ایضاً روشهای مختلفی است که در فرایند تفکر و نهایتا صدور حکم بهکار گرفته میشود. بهترین تمثیل برای فهم درست این مطلب مهم، همان حکایت پیل است که در دفتر سوم مثنوی، مولوی آن را بهروشنی به نظم درآورده است. در این تمثیل، هر یک از افراد در تاریکی، بخشی از پیکر پیل را لمس میکرد؛ نتیجتا از همان زاویه و براساس همان دادة حسی خود میاندیشید و حکمی متناسب با آن صادر میکرد. این بخشیاندیشی که از مصادیق خطاهای ذهن محسوب میشود، آنها را در چگونگی و شکل پیل به اختلاف افکند.
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت: همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن بر او چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت: شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت: خود این پیل چون تختی بُدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد، این الف
در کف هر کس اگر شمعی بُدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
این حکایت بیانگر این معناست که برای درست اندیشیدن باید راه درست را پیمود؛ زیرا موانع مختلفی بر سر راه اندیشیدن خودنمایی میکند که گاه مخرب است و افراد را به خطای در اندیشیدن وامیدارد. درواقع خطاهای شناختی مانع از خردورزی و شفافاندیشی میشوند و آدمی را در تحلیل و تفسیر و قضاوت پدیدهها به دام خود گرفتار میکند. لغزیدن بر روی آن، اندیشه را به ناکجاآباد میبرد. بسا کسانی که ناخواسته از این طریق خود و گروهی را به معرض نابودی کشانیدهاند و سرمایههای ارزشمندی را به باد فنا دادهاند. موانع شناختی تلهها و دامهای مهلکی را میمانند که بر سر راه اندیشه قرار گرفته و مزاحم درستاندیشی میشوند. آنها به مرور زمان چنان در وجود ما رخنه کردهاند که بعضا به دشواری میتوان خود را از چنگشان رهانید. حتی افراد هوشمند نیز از آفات آن در امان نبوده، گرفتار این دامها میشوند. موانع شناختی به قول دکارت در نقش شیطان خبیثی میآیند که میکوشند انسان را در تفکر به اشتباه اندازند. در پارهای موارد چنین به نظر میآید که مقابله با آنها غیرممکن نیز باشد.
این یک اصل بدیهی و مهم است: اگر میخواهیم خوب و درست بیندیشیم، نباید گیج و سردرگم بود. با سردرگمی و نداشتن روش نمیتوان خوب و درست اندیشید.
اگر میخواهیم خوب و درست بیندیشیم، نباید گیج و سردرگم بود. با آشفتگی و نداشتن روش نمیتوان خوب و درست اندیشید. در این جریان باید نکات مبهم و پوشیده را بهخوبی تشخیص داد. با دقت هرچه بیشتر، آنچه را به نوعی با موضوع مورد نظر مرتبط است، به خاطر سپرد و از موضوعات نامرتبط صرف نظر کرد. آنگاه استدلالهای معتبر و استوار را مطرح ساخت. البته پیش از همه اینها، شرط نخست برای درستاندیشی، شناسایی انواع و اقسام موانع اندیشیدن و عبور آگاهانه و منطقی از آنهاست تا مسیر صحیحی را برای داشتن ذهنی پویا و نقّاد ممکن ساخت.
موانع اندیشیدن
مهمترین و شاخصترین موانعی که عامل لغزش ما در فرایند اندیشیدن میشود، فهرستوار عبارتند از: ضعف استدلال و عدم رعایت اصول منطقی، ضعف و خطاهای حواس، ساختمان خاص ذهنی و بدنی افراد، نوع تعلیم و تربیت افراد در کودکی، تحجر و جمود فکری، گرایشهای قومی و تعصبات نژادی، تأثیرات غالب زبانی، عادات و رسوم و فرهنگها و سنتها، بافتههای رایج در حوزه وهم و خیال؛ خاصه توهم توطئه، باورها و عقاید مزاحم، فرضیات ذهنی، علایق و وابستگیهای دست و پاگیر، تأثیرات سوء تبلیغات رسانهای، شعار همرنگی با جماعت، تجددطلبی و مدگرایی، گذشتهگرایی و میل به قدما، پیشداوری و قضاوتهای دور از منطق، جزئینگری یا کلینگری مفرط، بدبینیو منفیبافی، خوشبینی و مثبتاندیشی افراطی، شتابزدگی و بیحوصلگی و در نتیجه تسامح و بیدقتی در فرایند اندیشیدن، تقدیرگرایی و همه چیز را به امور پنهان واگذاردن، شایعات، سخنان مبهم، نقدگریزی و فقدان رویکرد شکاکانه به پدیدههای خارجی و نمودهای عینی، گریز از مقوله پرسش و فقدان قدرت پرسشگری، خودخواهی و تأییدطلبی، خطای در دسترس بودن، خطای بیشاعتمادی، گروهاندیشی، تمایل به گزافهگویی و…
اینها و موارد بسیاری دیگر،۳ در نقش بتهایی تأثیرگذار در ذهن و ضمیر ما استوار شدهاند و به طور کلی مانع از درست اندیشیدن ما میشوند. از اینرو فیلسوفان متکفل بیشترین مباحث در این حوزه بودهاند و کوشیدهاند طرق اندیشیدن و حدود و وسعت شناسایی و مقیاسها و ملاکهای شناخت را کشف کنند. آنان درصددند تا جایی که در توان دارند، خطاهایی را که در حوزه اندیشه، خرد را به ستیز با خود میکشاند، شناسایی نمایند و چگونگی از میان بردن آنها را بیابند. سقراط، ارسطو، بیکن، دکارت، هیوم، کانت و بسیاری دیگر کمابیش در این مسیر گامهایی برداشته و هر یک راههایی را رفتهاند. درحقیقت اینان سرآمدان این مبحث بسیار مهم شناخته میشوند. از آن جمله است گفتگوهای موشکافانه سقراط و جستجوی ناتمام او در یافتن تعریف دقیقی از مفاهیم، مباحث منطقی ارسطو (منطق صوری)، بتهای چهارگانه ذهنی بیکن، شک دستوری و راهبردی دکارت، نتایج شکاکانه دیوید هیوم در حوزه معرفت، و به تبع آن فلسفه و روش نقادی کانت، که جملگی به این امر اشاره دارند. همه آن تلاشها و مجاهدتهای عقلانی این فیلسوفان هشدارهایی است به ما که خطاهای شناختی را دستکم نگیریم و با وقوف بدان، و ایضا تمرین و ممارست، اندیشه را از هر گونه زنگار و آلودگی پاک کنیم تا درست و درستتر بیندیشیم.
بتهای ذهنی
بیکن در پاسخ به این پرسش که: چگونه میتوان درست اندیشید و خود را برای خواندن کتاب طبیعت به شکل شایسته و صحیح آماده کرد، رهایی عقل را از هرگونه پیشدستی و پیشداوری توصیه مینماید. از نظر او تنها پس از پاک کردن ذهن است که میتوان درست و مصون از خطا اندیشید و خواندن هوشمندانه کتاب گشوده طبیعت و حقیقت را آغاز نمود. از نظر وی جستجوی حقیقت، جز با پیمودن راه درست ممکن نیست؛ لذا شرط نخست در مقوله تفکر درست، شناسایی موانع معرفتی و پالودن ذهن از انواع بتهایی است که پنهان و آشکار در ذهن انسان خانه گزیدهاند. این امر به این غزل مولانا ناظر است:
صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگذارم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم، در آتشش اندازم
تأمل در حوزه ذهن، بیکن را به تشخیص گرایشهای قبلی انسان تحت عنوان بتهای چهارگانه ذهنی رهنمون ساخت. توضیح اینکه وی خطاهای ذهن را «بت» (Idol) نامیده و از آن به بتهای ذهنی یاد کرده است. همچنان که در آیینه معوج و ناهموار، تصاویر زشت و ناهنجار دیده میشود، وجود این بتها نیز در ذهن نیز مانع از آن میشود که سازوکار تفکر بهدرستی و بیخطا انجام گیرد؛ بنابراین باید آنها را به طریقی شکست. بنا بر نظر او چهار بت قابل احصاست که در ذهن خودنمایی میکند. وی موانع مختلف در طریق اندیشیدن را به دقت طبقهبندی نموده است. این چهار بت به گونهای تنظیم شدهاند که میتواند بسیاری از خطاهای شناختی را پوشش دهد و دربردارندة بسیاری از موانع ریز و درشت در حوزه اندیشیدن باشد:
۱ـ بتهای طایفهای یا قبیلهای: این نوع بتها در طبیعت و ذات آدمیان، طایفه و نژاد و نیز کشور و شهر ریشه و مأوا دارد. انسان هر آنچه جامعه و گروه در دوران کودکی به او القا میکند، میپذیرد. هر چه در قوم و قبیله یا حزب و گروه خودش است، درست میداند و آن را در فرایند اندیشیدن و قضاوتهای خود بهکار میبندد. اصالتهای قومی مانع از آن میشود که در موضوعات مربوط به اقوام دیگر درست بیندیشد. به بیان دقیقتر قوّة فاهمه آدمی مستعد آن است که نظم و ترتیبی بیش از آنچه واقعا در طبیعت وجود دارد، برای آن قائل شود و شتابزده حکمی را عمومیت دهد و بر ارزش نمونهها و مصادیق مؤید آرای خویش غلو و تأکید بیش از اندازه کند؛ برای مثال یک بار خواب و رؤیایش را که با واقعیت منطبق بود، در تحقیقات خود مأخذ میگیرد و آن را ملاک تصمیمات خود قرار میدهد. از باب آنکه عقل انسان بیشتر با امور مثبت تحریک میشود تا امور منفی.
ناتوانی و فریب حواس نیز منشأ دیگری است که اندیشه را دچار خطا میسازد. حس چندان که باید قابل اعتماد نیست. اعتماد صد درصد به آن موجب میشود انسان محسوساتش را حقایق پندارد؛ زیرا «اشیای بسیاری وجود دارند که حس از ادراک آنها ناتوان است، حتی موقعی که بهخوبی ترتیب یافته و هیچیک از راههای آن بسته نباشد. علتش هم یا ظرافت کل جسم است، یا کوچکی اجزای آن، یا بعد مسافت، یا کندی و تندی حرکت، یا مشابهت موضوعات، یا امور دیگر».۴
۲ـ بتهای غار یا بتهای شخصی: اصطلاح غار احتمالا مأخوذ است از تمثیل غار افلاطون که در کتاب «جمهوری» از آن یاد میشود. چنانکه افراد محبوس در غار در تمثیل افلاطون، سایهها را حقیقت میپندارند، وضع ساختمان بدنی و روانی افراد نیز که در واقع حکم همان غار و سیاهچال را برای انسان دارد، موجب خطای شناختی میشود و آدمی را در جریان تفکر دچار اشتباه میسازد. تعلیم و تربیت افراد، عادات و اتفاقات روزمره و نیز ساختمان خاص ذهنی و بدنی افراد از مجموعه عوامل تشکیلدهندة بتهای غار یا بتهای شخصی است که احیانا به برخی گرایشهای افراطی و تفریطی افراد آدمی میانجامد؛ مثلا: گرایش برخی افراد به مشابهتها و مشترکات یا بهعکس به اختلافات، گرایش به جزمیت یا به عکس به شکاکیت و نسبیت در امور، عشق برخی افراد به قدما و گذشتگان یا به عکس به متجددان و معاصران، گرایش عدهای به جزئیات یا به عکس به امور کلی، میل دستهای از افراد به بدبینی و بدگمانی در امور یا به عکس به خوشبینی و خوشگمانی در کارها، همچنین است تمایل برخی افراد به ظواهر، یا به عکس عدم تمایل عدهای به ظواهر و…
۳ـ بتهای بازاری: به انحرافاتی گفته میشود که در پی استفاده از معانی کلمات در نازلترین سطح مشترک نامگذاری در محاورات عامیانه و نشست و برخاست مردم، پدید میآیند و به این ترتیب مانع از مفهومسازی علمی میشوند. این نوع خطای در اندیشه بر اثر تأثیر زبان پیدا میشود؛ از آن حیث که آنها را مردم عامی وضع کردهاند و از روی تحقیق و پژوهش نبوده است. بدینسان «انسانها عقیده دارند که عقلشان بر کلمات حکومت میکند، درصورتی که کلمات هم به نوبه خود در فاهمه تأثیر دارند… از اینجاست که علمالالفاظ به جای علمالاشیاء مینشیند، و مباحثات عالی و رسمی دانشمندان غالبا به منازعات لفظی و اسمی میانجامد.»۵ بتهای بازاری به دو نوعتقسیم میشوند: الف) کلماتی که وجود خارجی ندارند، اما به کرات در محاورات عامه بهکار میرود و اتفاقا یکی از مصادیق خطاهای شناختی انسان را همین کلمات تشکیل میدهد. مانند بخت و اقبال، سعد و نحس، و…؛ ب) الفاظی که معانی مبهم و مشوش دارند و فاقد تعریف درست و دقیقاند. همچون پارهای از کلمات که فیلسوفان بر زبان جاری میسازند و تعریفی نارسا و مبهم از آنها میکنند؛ برای نمونه: جوهر و عرض و…
۴ـ بتهای نمایشی: به خطاهایی گفته میشود که از طریق استدلالهای غلط و مبتنی بر فرضیات موهوم و اصول و عقاید جزمی وارد ذهن بشر میشوند. در تمثیل همچون نمایشنامههایی هستند که برای نشاندادن دنیاهای خیالی در صحنه نمایش به اجرا درمیآیند. بتهای نمایشی شامل نظامهای بزرگ فلسفی گذشته میشود که به صورت تعلیماتی منجمد نمودار شدهاند. این دسته از بتها سه قسماند: قسم نخست «فلسفه سفسطی» نامیده میشود. بدین معنا که بدون اینکه در حقیقت و درستی امور دقت شود، آن را بنیان قرار داده و بر آن اساس خیالبافی شود. قسم دوم «فلسفه تجربی» نام دارد. مراد از آن فلسفهای است که فقط به تجربیات معمولی توجه دارد و از تعقل و استدلال و سنجش بیبهره است و حاصل کار کسانی است که در جمعآوری دادههای تجربی، اهتمام ویژه میورزند و با بررسی چند نمونه جزئی، به کلیترین داوریها میپردازند. قسم سوم را «فلسفه خرافی» گویند که اساسش منقولات و احساسات و باورهای غلط است. مانند اینکه کسانی بخواهند از ارواح و جن و پری نقد معلومات نموده و پیوسته آن را در تحلیلهای خود بهکار گیرند.
اگر این بتها بر سر راه قرار گیرند و ما را درگیر خود سازند، نخواهیم توانست بهدرستی بیندیشیم. در جریان اندیشیدن باید توجه داشت که در این دامهای گسترده قرار نگرفت و تا آنجا که میتوان خود را از ترکش کاری آنها در امان نگاه داشت. در آنصورت است که میتوان درست اندیشیدن و اندیشیدن درست را آزمود و بهرههای عملی آن را در زندگی خود و دیگران مشاهده کرد.
دکارت و روش درست اندیشیدن
دکارت همچون بیکن در جریان شک روشی خود بر انواع خطاهای ذهنی بر سر راه اندیشیدن اذعان دارد. مکانیسم شک دکارتی چیزی جز زدودن انواع خطاهای شناختی در فرایند اندیشیدن نیست. وی خطاهای شناختی را به مثابه شیطان خبیثی میخواند که تمام همّ خود را مصروف آن میدارد که انسان را با فریبکاریهای خود به اشتباه اندازد: «فرض میکنم که نه یک خدای واقعی که سرچشمه اصلی حقیقت است، بلکه شیطانی شریر و بسیار مکار و فریبکار تمام مهارت خود را در فریفتن من به کار بسته است. فرض میکنم که آسمان، هوا، زمین، رنگها، اشکال، صداها، و تمام اشیای خارجی که میبینم، اوهام و فریبهایی باشد که این شیطان برای صید خوشباوری من از آنها استفاده میکند و فرض میکنم که خود من دست، چشم و گوش خود و هیچیک از حواس را ندارم و به خطا خود را واجد آنها میدانم…»۶
دکارت همچون بیکن به پیشداوریهای آدمی که از روی بیدقتی و تسامح انجام میگیرد، میتازد و بر آن است که همه اعتقادات را، جز آنها که خود دریافته است، باید در حرکت شناسایی به دور افکند تا بدینوسیله زمینه سالم اندیشیدن را عاری از هرگونه کژی و ناراستی فراهم آورد. او برای انسداد منافذ خطا در فرایند اندیشیدن و اجتناب از افتادن در ورطه جزمگرایی، به شک روشی روی میآورد و با شیوهای دقیق و سازمانیافته به تشکیک در آرا و عقاید و احکام و قضاوتهایی که از پیش قائل به صحت آن بود، میپردازد؛ از اینرو درستاندیشی یگانه هدف او در اتخاذ این روش است. وی رعایت چهار اصل را در روش درست اندیشیدن و مصون ماندن از عوامل خطابرانگیز، در بخش دوم از رساله «گفتار در روش» لازم میشمرد که بهطور خلاصه عبارتند از:
۱ـ پرهیز از شتابزدگی در داوریها: که مهمترین اصل و نخستین دستور از دستورهای چهارگانة دکارت است و در واقع منطق او را در کسب معرفت و علم به حقایق تشکیل میدهد. وی در تشریح این اصل چنین تصریح میدارد: «هیچ چیز را حقیقت نشمارم جز آنچه درستیاش بر من بدیهی شود؛ یعنی از شتابزدگی و پیشداوری بپرهیزم و چیزی را به تصدیق نپذیرم مگر آنکه در ذهنم چنان روشن و متمایز گردد که جای هیچگونه شکی باقی نماند.»
۲ ـ تقسیم هر یک از دشواریهای مورد بررسی به اجزای ممکن: دکارت در توضیح این اصل چنین بیان میدارد: «هر یک از دشواریهای مورد بررسی را تا حد امکان به اجزا و تا جایی که برای حل آن لازم است تقسیم کنیم.»
۳ـ طبقهبندی امور از ساده تا پیچیده: دکارت میگوید: «اندیشههای خودم را در یک نظم رهبری کنم، با آغاز از موضوعهایی که سادهترین و آسانترین برای دانستناند، گام به گام به فهمیدن آنچه پیچیدهتر است، بالا روم، حتی گونهای نظم را در میان آنهایی فرض کنم که در تسلسل طبیعی بر یکدیگر پیشی ندارند.»
۴ـ دقت در تکمیل شمارهها و بررسی یکایک آن: این اصل بازنگری اصول دیگر برای حصول اطمینان بیشتر است: «در هر مرحله شماره امور را چنان کامل نمایم و بازدید مسائل را به اندازهای کلی سازم که مطمئن باشم چیزی فروگذار نشده است.» با عمل به همین اصول چهارگانه دکارتی کافی است تا ثمرات درستاندیشی را در موضوعات مختلف تجربه کنیم؛ چراکه بسیاری از خطاهای ما در اندیشیدن از بیتوجهی به این اصول برمیخیزد.
پینوشتها:
۳ـ برای اطلاعات بیشتر رک: «هنر شفاف اندیشیدن» اثر رولف دوبلی، ترجمه عادل فردوسیپور، بهزاد توکلی و علی شهروز٫ در این کتاب به ۹۹ خطای شناختی اشاره شده است.
۴ـ جهانگیری، محسن، احوال و آثار و آرای فرانسیس بیکن، ص۱۰۹
۵ـ همان، ص۱۱۵
۶ـ دکارت، رنه، تأملات در فلسفه اولی، ترجمه احمد احمدی، ص۴۲
احمد راسخی لنگرودی