تعداد بازدید :40
کولهبار هویت

«به جای لعنت فرستادن به تاریکی، یک شمع روشن کنید.» (کنفوسیوس)
ده پانزده سال پیش که طبق معمول سر پری به پاریس زده بودم، یک روز همولایتی صاحب ذوق پرمحبت، آقای دکتر محمدعلی امینزاده (امینی) گفت: «امشب در پاریزی، یک پاریزی مهمان خواهد بود» و بعد دست مرا گرفت و به ایستگاه مرکزی بزرگ پاریس ـ گار دونورد رفتیم و در آنجا، از میان صدها خطآهن که مثل خطوط راهراه الیجههای ترکی به موازات هم قرار گرفته بودند که «هر راهش برَد دل را به راهی»، قطاری را برگزیدیم و وقتی به سی کیلومتری شمال غربی پاریس رسیدیم، برابر تابلوی بزرگ ایستگاهی توقف کردیم که در کمال وضوح به خط درشت لاتین نوشته شده بود: PARISI (= پاریزی). ما به مقصد رسیده بودیم. کعبة مقصد کجا و ما کجاها میرویم!
پیاده شدیم و به آدرس معهود رفتیم. ما مهمان آقای دکتر هورتاش بودیم، همکلاس قدیم ما، که اصلا سیرجانی است، پسر مرحوم سلیمانزاده. او اوایل کار، فامیل ستودهنیا داشت و بعد از فوت پدر، فامیل خود را عوض کرد و هورتاش گرفت و برادر دیگر هم نوربخش را انتخاب کرد؛ کاری که کم و بیش میکنند و کار چندان خوبی هم نیست که در واقع مقداری از عمر و هویت خود را پشت سر میگذارند.
هورتاش در جوانی برای ادامه تحصیلات به فرانسه رفته بود و با درجة عالی در حقوق و سیاست بینالملل دکتری دریافت کرد و در همان فرانسه با دخترخانمی آشنا شد و کار به ازدواج کشید و با هم به ایران آمدند. دکتر هورتاش در وزارت دادگستری مقامات مهم یافت و یک وقت ـ مثل ابراهیم ادهم ـ همه چیز را پشت سر گذاشت و استعفا کرد و به سیرجان، به خانة پدری بازگشت. تابستانها را یک کبار در باغ خود در اسحاقآباد میبست و با زن فرانسوی و فرزند به کار باغداری و کشاورزی میپرداخت و مرید ابنیمین شده بود که میگفت: اگر دو گاو به دست آوری و مزرعهای…
همسر او نیز آنقدر ایرانی و بهتر بگویم کرمانی، بلکه سیرجانی شده بود که ایام محرم و شبهای عاشورا چادر به سر میکرد و به مجالس روضه میرفت، و این کار را در آن سالهائی انجام میداد که معمولا زنهای ایرانی چادر را طلاق داده بودند. زندگانیهای آرام، کمکم با بزرگ شدن بچهها دگرگون میشود، جوانی از بستگان خانم دکتر، از فرانسه به ایران آمد و طبعا از سیرجان بازدید کرد و این ملاقاتها منجر به ازدواج دختر هورتاش با آن جوان فرانسوی گردید و هر دو به پاریس آمدند و خانهای در پاریزی Parisi گرفتند. و این همان خانهای بود که این مخلص پاریزی امشب در آنجا مهمان بود؛ چه، آن روزها دکتر هورتاش برای دیدار دختر و داماد و مآرب اُخری، به فرانسه آمده بود و همه اینها اتفاق روزگار بود که همشهریها را دور هم جمع میکرد.
از روزی که گفتند دنیا یک «دهکده جهانی» شده است۱ و حتی یک دهکده کوچک جهانی، و ملتها همه با هم ارتباط دارند، طبعاً ایرانیان نیز از این پدیدة جدید بیبهره نماندند و دههاهزار ایرانی هستند که هم امروز در شهرهای کوچک و بزرگ عالم پراکندهاند و من تنها اشاره کنم که دویست سیصدهزار و شاید بیشتر در لوسآنجلس آمریکا و هزاران خانوار در فلوریدا و دههاهزار در استرالیا، و هزاران خانوار در آلمان و فرانسه و انگلستان و ایتالیا و سوئیس و تمام نقاط عالم زندگی میکنند و من خود یکی از آنها هستم که دخترم حمیده با شوهرش، در جزء سیهزار ایرانی هستند که در شهر تورنتوی کانادا زندگی میکنند و پسردائی او و همسرش یکی از آن ۱۸هزار ایرانی است که در شهر سیدنی استرالیا خانه دارند و همه فرزند دارند. میتوانی قیاس جمع مهاجران ایرانی را از همین دو نمونه در پیش داشته باشی، با توجه به اینکه تورنتو شهری است در کانادا که سالی سه ماه زمستان، تقریباً هیچ روزی درجه حرارت از صفر بالاتر نمیآید و سیدنی شهری است که برای رسیدن به آن، باید ۱۸ ساعت مداوم در هواپیما بود تا به آنجا رسید و ما هم خانواده پولداری نبودهایم که دلارهای بادآورده را به کانادا انتقال داده باشیم.
این دو نمونه را بدان سبب نام بردم که ما تازه خانواده کمجمعیتی هستیم و امکانات مالی برای مهاجرت غیرعادی نداریم. حالا میشود مقایسه کرد با خانوادهای که ثروتشان از پارو بالا میرود و خرج کردن دلار برای آنها از خرج تومان ارزانتر و آسانتر است. تقریبا کمتر خانوادهای را توانی دید که یکی دو تا از نزدیکان آنها، در پنج قاره عالم پراکنده نباشند و طرفین سالی یکی دو بار برای دیدار هم به سفرهای گرانکرایه دست نزنند.
دیدارها
این پدیده تازهای است که در اواخر قرن بیستم پیدا شده که یکی دو تا هم نیست، فقیر و غنی هم ندارد، و مختص یکی دو جا هم نیست، و به ایرانیان داخل و خارج هم محدود نمیشود، در تمام دنیا مشابه و نمونه دارد، و آن این است که بسیاری از قوم و خویشها برنامه دارند که سالی یکی دو بار برای دیدار بستگان به دوردستها سفر کنند و چون جوانان معمولا کار دارند و گرفتارند، این سفرها به پدربزرگها و مادربزرگها بیشتر اختصاص مییابد، خصوصا که بسیاری از آنها در پایان خط عمر هستند و لازم میدانند که از بستگان مهاجر دیداری بکنند و به همین سبب بسیاری از آنها برنامه دارند که این سفر را حتما انجام دهند. منتهی این پیر و پفتالها به دو دسته بزرگ خدماتی تقسیم میشوند: گروهی از تیپ مخلص هستند که نه تنها باری از دوش دختر و پسر و داماد و عروس برنمیدارند، بلکه خود یک سربار سنگین هم به شمار میآیند. ساعت ده شیرقهوه خود را میخواهند، در حالی که خود نمیتوانند حتی یک چراغگاز یا اجاق برقی را روی درجة معین روشن نگاه دارند، زبان خارجی آنها مثل مخلص آنقدر قوی و پیشرفته است که وقتی پستچی پشت در میآید که کاغذ را تحویل دهد، به او خواهند گفت: چون صاحبخانه نیست، برود و فردا بیاید! یک دستمال ساده را اتو نمیتوانند بزنند، یک نیمرو که بپزند، یا شور از آب درمیآید و یا بینمک و بدتر اینکه نه تنها پختن یک پلو و کته ساده را هم از عهده برنمیآیند، بلکه حتی یک شیرکاکائو و یک چای ساده هم نمیتوانند دم کنند و آخر کار اگر یک چای به کسی بدهند، مثل مخلص، هم تازهجوش است و هم کهنهدم، و طبعاً سینی را هم روی میز برخواهند گرداند. بعضی مثل مخلص حتی یک شیر آب گرم و سرد حمام را هم نمیتوانند تنظیم کنند. کارشان نشستن سر سفره است و بعد از آن، تماشای تلویزیون.
خدمات بعد از فروش
گروه دیگری البته غیر از مخلص هستند که نه تنها سربار نیستند، بلکه گرهای هم از کار فرزندان میگشایند: اولا زبان میدانند، با همسایگان میجوشند، بچهها و نوهها را به کلاس و مدرسه میرسانند و چون معمولا دختر و پسر یا داماد و عروس، که در آنجا کار دارند و کارشان هم طولانی و سخت است و مثل اینجا هم سالی شصت هفتاد روز ـ و به قول گلآقا بلکه بیشتر ـ و ماهی ده پانزده روز غیر از جمعهها تعطیل بیخودی ندارند، بنابراین رسیدگی به بچهها کاری مهم است و با وجود پیری، واقعا به نوه و نتیجهها میرسند و بعضی از پدربزرگها و مادربزرگها در امور فنی هم وارد هستند: لامپ برق را عوض میکنند، نقائص ابتدائی دستگاهها را رفع میکنند و خلاصه کارهایی میکنند که کمک به پسر یا دختر یا عروس و یا داماد است و من از شما چه پنهان، عنوان این خدمات را گذاشتهام «خدمات بعد از فروش» و لابد توضیح آن را میدانید که بعض اشیای خریداری شده، یک ضمانتنامه خدمات بعد از فروش دارد که کارخانة سازنده معمولا تعهد میکند که تا فلان سال، یا فلان مدت کار، اگر اشکالی در کار آن دستگاه پیدا شد، آن کارها را کمپانی فروشنده تعهد میکند که تعمیرات آن را مجاناً انجام دهد و این کار را در اصطلاح اقتصادی، «خدمات بعد از فروش» نام نهادهاند.
وظیفة پدربزرگها و مادربزرگها هم در قبال نوههای نازنین که محتاج گهواره جنباندن هستند، و غذای خاص میطلبند، و راه رفتن باید بیاموزند، و در پارکها به بازی بپردازند، این پدربزرگها و مادربزرگها هستند که این خدمات را ـ البته مجاناً ـ میتوانند انجام بدهند، اضافه بر اینکه خرید نان و میوه و تعمیرات بعض دستگاههای برقی و باز کردن در خانه و جواب تلفن این و آن را دادن و گاهی از طبیب وقت گرفتن و امثال اینها نیز جزء وظایف آنها میشود و پختن پلو و آش و کشک بادنجان هم هست. چون تمام عمر را که نمیشود ساندویچ و پیتزا توی خیابان و بیابان صرف کرد.
این پدربزرگها و مادربزرگها، در کمال اخلاص در آن سرزمینهای دوردست و ناآشنا به فرهنگ آن قوم، تنها به خاطر فرزندان و نوهها و پیشرفت آنها، در آن سرزمینها میمانند و کمک میکنند و بسیاری از آنها در همان سرزمینها، تن به خاک میسپارند بدون اینکه جسد آنها به کشور اصلی بازگردد و این کمال اخلاص آنان است.
این را هم عرض کنم که همة این خدمات «بعد از فروش»، با کمال رضا و رغبت انجام میشود و هر پدر و مادری در آرزوی این است که به صورتی خدمتی و کمکی برای فرزندش و نوهاش کرده باشد، خصوصا در محیطی مثل آمریکا و اروپا که زن و مرد صبح میروند و در واقع میدوند پی کار، و شب خسته و مانده برمیگردند و این حرف که گفتم، خلاف نظر آن شاعر است که واقعیتی را بیان میکند، هرچند بیان همة حقیقت نیست:
به روز مرگ، شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست، دشمن جان است اگرچه فرزند است
ممکن است بعضی بگویند که: فلانی دارد استثنا را قاعده میکند؛ اولا همة مردم که اینطور نیستند، ثانیا چند تا بچهای که به خارج رفتهاند که کل جمعیت به حساب نمیآیند، ثالثا این خدمات همیشه و همه جا بوده و همیشه خواهد بود و تازگی هم ندارد. بنده باید عرض کنم که: نه، چنین نیست؛ اولا عصر، عصر ارتباطات است. صد سال پیش و حتی پنجاه سال پیش اگر کسی جابجا میشد، تقریبا قطع علاقه صورت میگرفت. ثانیا یک وقتی مردم در یک خانة دستهجمعی زندگی میکردند و پدر در یک طرف خانه و دختر و داماد در طرف دیگر، و پسر هم در همان گوشه و کنار منزل داشت و امروز چنین نیست؛ یکی در مشرق است و دیگری در مغرب، و شتان بین مشرق و مغرب… یک وقتی همسایه و کنیز و غلام و قوم و خویشها به داد هم میرسیدند، و امروز هر کسی سر در زیر بال خود دارد. علاوه بر آن، فرم زندگی به طور کلی دیگرگون شده است.
مهمتر از همة اینها، اینکه این امر مختص به خارجرفتگان نیست. آنچه گفتم، در مقیاس وسیع در جمعیت شصت هفتاد میلیونی داخل هم صادق است و در مهاجرتهای داخلشهری و برونشهری نیز مصداق دارد. و بالاخره اگر هم ربطی به خارجشدگان پیدا کند، باز هم صحبت یکی دو تا نیست.
اگر درست باشد که سه چهار میلیون ایرانی تنها در آمریکا زندگی میکنند و سی هزار ایرانی تنها مقیم تورنتوی کانادا هست و ۲۵هزار ایرانی هر روز صبح در هلند ناشتائی میخورند و صدهاهزار در آلمان و دههاهزار در ونکوور کانادا هستند و من خبر دارم که تنها ۲۲۰۰ مهندس ایرانی در شهر کالگری کانادا کار میکنند؛ آری، مهندس در کالگری، که شهر نفتخیز کاناداست و بیشتر ایام زمستان (یعنی شش ماه زمستان) چون در کانادا زمستان سالی شش ماه طول میکشد، این شهر، بیشتر ایام حرارتش زیر صفر است. با این مقدمات قبول خواهید کرد که اگر تنها دهمیلیون ایرانی در پنج قارة عالم زندگی کنند، دو سه میلیون خانوار میشوند و بنابراین سالی حدود دومیلیون پیرزن و پیرمرد یعنی پدربزرگ و مادربزرگ باید به این سفرها دست بزنند و خدمات بعد از فروش را متکفل شوند. پس رقم، رقم کوچکی نیست و یک آمار استثنائی هم نیست و تازه رو به افزایش هم هست. و این از روزگاری است که نفت عالمگیر شد و ارزان شد و هر بشکه آن از یک بشکه آب ارزانتر به دست خریدار رسید و بالنتیجه تمام نقاط سردسیر عالم قابل سکونت شد و گرم شد و شوفاژ به خود دید و قابل زیست شد و فیالمثل جمعیت هفت هشت میلیونی کانادا، طی سی چهل سال گذشته، به ۲۸میلیون نفر رسید و هر روز هم افزون میشود. بحث ارتباطات خانوادگی و ازدواجهای دوگروهه نیز کم و بیش دارد به بوته فراموشی گذاشته میشود.
غریبستان
بحث خود را که با داستان مهمانی قریه پاریزی در حومه پاریس شروع کردم، میخواهم به اینجا بکشانم که به هر حال، همه این جمعیتی که از شهر و دیار خود جدا شده و در ولایات دیگر سکنی گزیدهاند، به هر مقام و به هر منزلتی که رسیده باشند، باز هم غریب هستند و باز هم در حکم نای مولانا هستند که از نیستان بریده شدهاند و به غریبستان افتادهاند.
به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن
نمیبایست یوسف از چه کنعان برون آید۲
البته همه این مهاجران، ملکه هلند نیستند و ثروت آقاخان را ندارند که برای کانادا یا انگلستان سود و فایدهای داشته باشد. بسیاری از آنها با جیب خالی و پز عالی، و البته با یکی دو بازوی کار به آن ولایت وارد میشوند، حتی به جای جهاز عروسی، تنها با یک جهاز هاضمه وارد کشور میزبان میشوند، ولو اینکه با یک جهاز جنگی به آنجا آمده باشند. این بحث را به عنوان مقدمة کتاب «شمعی در طوفان» برای این پیش کشیدم که در این کتاب، مقاله اصلی تحت عنوان «هویت ایرانی» است و اینک همگان آگاهند که در پایان قرن بیستم، مسأله هویت دارد به صورتهای گوناگون متحول میشود، به این معنی: در عین اینکه یک ایرانی، هرجا که هست به هر حال هویت خود را آشکار میکند، اما این مسأله هم مسلم است که ثابتماندن و لایتغیر بودن هویت ملی، با اینهمه ارتباطات و تحولاتی که در روابط میان ملتها پیش آمده است، امری است که بهسادگی آن را نمیتوان هضم کرد.
ما میدانیم که امروز سی چهل میلیون مردم هستند که به عنوان «پناهنده» از کشورهای مختلف فرار کرده و به کشورهای همسایه، بلکه به کشورهای خیلی دوردست رفتهاند؛ کشورهایی که مطلقا در هویت ملی، با آنها همخوان و همخون و همریشه نیست. و این البته غیر از میلیونها آدمی است که به دلخواه و به اختیار خود مهاجرت کرده، ساکنان ولایت دیگری شدهاند. کافی است اشاره کنم که صدها هزار چینی را من در تورنتو دیدم که محله مخصوص به خود دارند، فروشگاهها و آپارتمانها و خانههای بسیار از آنهاست. و باز میلیونها هندی و میلیونها افریقایی و میلیونها ویتنامی در پهنه دنیا پراکنده شدهاند و خود صاحب ثروت و امکانات و کارخانه و کارگاه هستند.
این توطن در دیار مشرق یا مغرب، امروز دیگر به صورت محدود و معدود نیست، بلکه به صورت انبوه است و من از میلیونها ایرانی که در لوسآنجلس یا سایر نواحی امریکا زندگی میکنند، حرفی نمیزنم و تنها اشاره میکنم که در سرزمین سردسیر و بیشتر سال یخبندانِ سوئد، هم اکنون بیش از هفتادهزار ایرانی زندگی میکنند. با این مقدمات متوجه خواهید شد که مسأله «هویت»، حفظ آن، یا رها کردن آن خواه ناخواه، یکی از مسائل عمده تربیتی و اجتماعی قرن آینده خواهد بود و این تنها مختص ایرانیان نیست، همه ممالک دنیای سوم صادرات جمعیت دارند و در عین حال مهاجرپذیر شدهاند، و کل کشورهای عالم دارند قوانین مهاجرت خود را زیر و رو میکنند و از نو میسازند و به زبال حال میگویند:
تخم دیگر به کف آریم و بکاریم ز نو
کانچه کشتیم، ز خجلت نتوان کرد درو
محلات هندونشین در لندن و سایر شهرهای انگلستان کم نیست و بعد از جنگ ویتنام، هزاران کشتی آوارگان ویتنامی و کامبوجی و به اصطلاح سازمان ملل «مردان قایقی» را در سواحل فرانسه پیاده کرد و محلات حومه پاریس و حتی نیس و مارسی مملو از مهاجران ویتنامی و کامبوجی شد و اینها همه غیر از مهاجران عرب و خصوصاً الجزایری هستند که فرانسه را وطن دوم خود میدانند و بسیاری از بلوکهای بزرگ ۲۲طبقة ساختمانهایی که پومپیدو در حومه پاریس ساخت، برای اسکان همان آوارگان ویتنامی بود که به قیمت ارزان به آنان اجاره دادند و بالنتیجه رقم تلفنهای پاریس را از هفترقمی به هشترقمی افزایش دادند.
این کوچنشینی قرن بیستم، طبعاً مسائل و موضوعات تازهای پیش آورده است که پیش از آن به این شدت و حدّت وجود نداشت؛ فیالمثل هر کدام از این خانوادهها دختران و پسرانی دارد که کم و بیش با خارجیان میآمیزند و ازدواج میکنند. فرزندان آنها که نسل سوم به شمار میآیند، با محظورهائی مواجه میشوند و من در مورد ایرانیها خصوصا اشاره میکنم: پدربزرگها و مادر بزرگها اگر زنده باشند و در خانواده آنها زندگی کنند، اغلب به زبان خودشان که فارسی یا ترکی بوده باشد، صحبت میکنند. نوعروس و نوداماد لابد بیمیل نیست که فرزند خردسالش هم فارسی بداند و هم انگلیسی یا فرانسه را خوب بیاموزد. و فرزند خردسال البته…
آری، مشکل از همین جا شروع میشود. برای اینکه یک بچه ایرانی بتواند فارسی خوب صحبت کند و گاهی برای قوم و خویشها، عمه و عمهزاده و خاله و غیر آن کاغذ به ایران بفرستد، محتاج تحصیلات ابتدائی مفصلی است که وسایل آن البته در خارج فراهم نیست. آن طفل معمولا به مدرسه محله میرود که لابد انگلیسی، یا فرانسه، یا سوئدی، یا ایتالیائی، یا آلمانی به او درس میدهند و باید تکالیف آنها را انجام دهد و دیگر فرصتی برای آموختن فارسی نیست. پدر و مادرهای ایرانی، در بعضی شعرها که جمعیت ایرانی زیاد است، با هزار زحمت نظر اولیای شهر را جلب میکنند تا روزهای شنبه و یکشنبه که مدارس آنها تعطیل است، یکی دو مدرسه را در اختیار بگیرند و از یکی دو معلم بازنشسته ایرانی درخواست کنند که در این روزها به بچههای آنها فارسی یا ترکی بیاموزد. ظاهراً کار خوبی است و این امید هست که شعله شمع هویت ایرانی در وجود طفلکان ایرانی لوسآنجلسی یا فلوریدائی یا سیدنئی یا تورنتوئی یا مونترالی خاموش نشود.
عرض کردم که اشکال در همین جاست؛ زیرا برنامه تربیتی و آموزشی آن کشورها طوری بسته شده که پنج روز هفته را میآموزند و روز شنبه و یکشنبه را بچهها خستگی در میکنند: از شهر خارج میشوند، به پارک میروند، سینما میبینند، کوهنوردی میکنند، قایقرانی دارند، باغوحش را تماشا میکنند و غیره و غیره؛ اما جامعة ایرانی ناچار به استفاده از روز تعطیل است و بدون اینکه درسش زمزمه محبتی باشد، ناچار است که: جمعه به مکتب آورَد طفل گریزپای را.
چون هیچ کتاب و برنامة مدوّنی و امتحانشدهای برای تدریس ندارد و کتابهای درسی فعلی را هم نمیپسندد، ناچار به کتابهایی رجوع خواهد کرد که همزاد متد عصر میرزا عبدالعظیمخان است و از نوع کلیله و دمنة چاپ همو، و در ردیف منتخبالفصحای میرزا حبیبالله خان «معلم مدرسه مبارکه قزاقخانه که به تصویب وزارت جلیله علوم و معارف به طبع رسیده»، کتاب را مرور میکند. و لابد در آن، این شعر فضل بن عباس ـ شاعر عصر سامانی ـ را میخواند. صحبت شمع هویت در پیش است، شاعر در مرگ پادشاهی و جانشینی او گوید:
پادشاهی گذشت خوبنژاد
پادشاهی نشست فرخزاد
زان گذشته، زمانیان غمگین
زین نشسته، جهانیان دلشاد
بنگر اکنون به چشم عقل نکو
کانچه از ما گرفت ایزد، داد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی به جای او بنهاد
هشتاد درصد ممالک عالم جمهوری شدهاند و رئیس را انتخاب میکنند؛ ولی به هر حال مایه زبان ما همینجور چیزهاست و مصیبت کودک فارسیخوان ما که دو روز تعطیل را صبح و عصر پشت سر هم فارسی و عربی و ترکی و بعض تکالیف مثل تعلیمات مدنی و تعلیمات دینی خوانده، چیزهایی که مطلقاً در آن ولایت که اوست کاربرد ندارد، مثلا در نماز رو به قبله لابد در کتاب فارسی نوشته به طرف مغرب و در امتداد غروب خورشید طوری بخوانند که خورشید روی شانه چپ آنها قرار گیرد و حال آنکه آنجا که اوست، لابد باید به طرف مشرق خواند و وقتی شعر منوچهری در وصف پائیز و خزان و مهرگان میخواند:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
او که در سیدنی این شعر را میخواند، متوجه میشود که مهرگان او در روز چهاردهم بهار است که تازه گلها شکفته شدهاند و نه تنها باد خنک خوارزم نیست، بلکه باد گرم تابستانی دارد کمکم میوزد. آخر، بهار نیمکره جنوبی، خزان نیمکره شمالی است و بالعکس٫ کل ادبیات «بهاریة» ما در شرق، وقتی در قاره جنوبی بازخوانی شود، بیمعنی خواهد بود و اطفال ما در هر بخش از آن محتاج تفسیر تازه هستند. «پوستین بهر دی آمد نی بهار» مولانا در سیدنی محتاج تفسیر دیگر است!
ادامه دارد
پینوشتها:
۱ـ و این حرف را ماک لوهان، نویسندة کانادائی به زبان آورده.
۲ـ شعر از حزین لاهیجی است که خودش در بنارس غریب مرگ شد.
اشکال بزرگتر از روز دوشنبه شروع میشود که طفل ما به مدرسه محلی میرود، و معلم از بچهها میپرسد که ایام تعطیل را چه کردهاند؟ و هر کدام گوشهای از تفریحات و گردشها و گفتگوهای خود را میگویند و یا مینویسند و طفل ما خسته و مانده که دو روز تعطیل را کار کرده و تکلیف نوشته، تازه چرتآلود، پاسخهایی خواهد داد که عقده درونی او را سختتر خواهد کرد. دیگران در تفریح باغ و بستان بودهاند و او کلیله و دمنه میخوانده است.
کی روا باشد وفای دوستان
من در این بند و شما در بوستان؟
من وقتی میخوانم یا میبینم که بچههای ایرانی، با وجود این مشکلات و این وقت تلف کردنها باز هم در امتحانات و کنکورهای خود موفق هستند و در دانشگاهها و مؤسسات علمی قدم به جلو میگذارند و از همگنان عقب نمیمانند، واقعا به استعداد و ذوق و شوقی که در هویت آنان نهفته است، آفرین میگویم و در عین حال حسرت میخورم که چرا سازمانهایی با امکاناتی نیست که در این موارد مطالعه کند، و برنامههایی درخور استعداد این اطفال تهیه کند که هم با فرهنگ خود بیگانه نشوند یا کمتر بیگانه نشوند و هم از همسالان خود در مدارس خارجی عقب نیفتند.
من در باب اهمیت زبان فارسی و اینکه رکن احد و ناب اشدّ حفظ هویت ایرانیان همین زبان بوده است، سخن مفصل نوشتهام، ولی این هم موجب نمیشود که نگرانی خود را ابراز ندارم از اینکه بچههای ایرانی در خارج از ایران، که برای دنیایی دیگر تربیت میشوند، در باب زبان فارسی چه باید بکنند، و آیا ما اصلا به فکر بودهایم که این طبقه جدید پیدا شده در مدنیت خودمان را، متناسب با اوضاع زمان، و فقط به اندازة احتیاج آنان، طبق برنامهای منظم، با فارسی آشنا کنیم؟ البته استثناها را باید کنار گذاشت. کم اتفاق میافتد که رضاشاهی به موریس تبعید شود و انگلستانی در مورد حکومت محمدرضاشاه به تردید بیفتد و به توصیه رجال سیاسی، بروند توی قباله کهنهها بیفتند و بخواهند حمیدرضا قاجار را که پسر محمدحسن میرزا ـ ولیعهد احمدشاه ـ بوده و در انگلستان درس خوانده و افسر نیروی هوایی بوده، دوباره بیابند و به تخت پادشاهی دعوت کنند و آن وقت یکباره متوجه شدند که: ای بابا، او که یک کلمه فارسی بلد نیست، چطور میتواند با ملت تفاهم برقرار کند؟
مطمئناً هیچکدام از بچههای ایرانی نسل سوم که دارند در کشورهای دیگر تحصیل میکنند، این امکان را نخواهند داشت که سفیر انگلیس آنها را به ناهار دعوت کند و به او بگوید: از فردا باید شاه ایران شود و آن وقت معلوم شود که طرف، همه محاسن را دارد، جز اینکه فارسی او ضعیف است! بچههای ایرانی که در مملکتی دیگر درس میخوانند، طبعاً برای آن مملکت تربیت میشوند، و در آنجا باید ترقی کنند فراموش نکنیم اگر «تاگور» جایزه نوبل را برد، به خاطر شعر انگلیسیاش بود، نه شعرهای بنگالیاش؛ و اگر نجیبمحفوظ باز جایزه نوبل را برد، به خاطر این بود که داستانهایش به زبانهای اروپائی ترجمه شده بود. یک بچه ایرانی اگر بخواهد فردا عضو وزارت خارجه کشوری شود که درآنجا مقیم است، باید به زبان آن کشور مسلط باشد و حتی یونانی و لاتینی را هم بخواند.
در منزل یک دوست همشهری مقیم تورنتو این نکته مطرح شد که: اینها که ولایت را رهاکرده و به دوردستها آمدهاند، آیا ضرر کردهاند یا نفع؟ این مسافرتها اگر بهظاهر هم از روی ناچاری نباشد و به هر حال هرچه باشد، یک ناچاری در درون خود دارد ولو آنکه ظاهر نشود. صاحبخانه که خودش معلم مدرسه و مردی صاحبنظر است، نظرش این بود که به هر حال ضرر و نفعها را اگر بسنجیم و دستاوردها و از دستدادهها را اگر سبک سنگین کنیم، معمولا ضرر بیشتر است که قطع علاقه در میان است و عمر گذشته سوخت شده به حساب میآید؛ ولی البته این هست که به قول او، بچهها برای درس و کارشان محیطی دیگر دارند و دنیائی جدید و بهداشتی و بیمهای در کار هست و به هر حال، دولت از ساعت تولد طفل، تا لحظه مرگ او، همه جا او را زیر نظر دارد و کم و بیش از آن غافل نیست.
خانم صاحبخانه و میزبان ما، آن شب در قریه پاریزی حومه پاریس، طبعاً از پاریز هم سؤالاتی از من کرد، خصوصا که او ایام کودکی و نوجوانی خود را در سیرجان گذرانده و در مدرسهای که درس خوانده بود، دختر برادر من همکلاس او بوده است و وقتی اشاره کردم که او حالا معلم شده، اشک در دیدگانش حلقه زد؛ چه، خاطرات ایام مدرسه و غروبهایی که بیرون سیرجان بوتههای خودروی اسفند را زیرپا میگذاشتند و عطر آن را در صحرا میپراکندند، برایش تجدید شد؛ عطری که هرگز در پاریس دیگر در مشام او تکرار نخواهد شد هرچند عطرهای پواسون که لابد در شانزهلیزه به دست میآورد و آن عطرها را که از یاسهای وحشی کوهستانهای گراس و کان استخراج میشود، به حد کافی در دسترس او هست شک نیست به قول شمسالحکماء حکیم لعلی آذربایجانی:
شانزهلیزه گلشن فردوس را ماند که هر سو
سرو رقصد، غنچه خندد، گل دمد، بلبل سراید
اما هرچه هست، عطر اسپندهای خودروی دور و بر سیرجان چیز دیگری است. پاریس عطر همه چیز دارد، ولی عطر اسپند ندارد. از جهت اینکه تولد بچههای این مهاجران در دنیای دیگر است و با آداب و رسوم دیگر در جامعهای با هویت دیگر، طبعاً هویت ایرانی در آن مقام آسیبپذیر است و مصداق قول نشاط اصفهانی:
در بر باد دمادم نکند شمع ثبات
در ره سیل پیاپی نکند خانه دوام
آخر این تیشه به تن آید و این شیشه به سنگ
آخر این می ز سبو ریزد و این شهد ز جام
برای تلفیق میان آنچه پیش آمده و آنچه بوده است، باید مطالعات بسیار کرد و راه چاره جست. میشود اشاره کرد تنها به یک نامگذاری طفلی که تازه به دنیا آمده و همراه مادر به فروشگاه میرود و اسامی اشیا را به انگلیسی یا فرانسوی میشنود و چون به خانه میآید، نام همان شئ را به فارسی در زبان مادر و پدر حس میکند و درمیماند که اینها چرا آنجا چیز دیگر میگویند و اینجا چیز دیگر میجویند. دوستی نام پسرش را حمیدرضا گذاشته بود، در مدرسه او را حامدرضی صدا میکردند، چون حمید و حامد در خط فرنگی یکجور نوشته میشوند. بسیاری از آنها که نام منوچهر و اسماعیل بر فرزندان خود گذاشتهاند، تنها بدین دلخوش شدهاند که در مدرسه نام آنها را به صورت مرخّم «منو» و «اسی» به راحتی معلمان تلفظ میکنند.
نامگذاری بچهها در خارج، از ظریفترین کارهاست، خصوصا که باید کوشش شود که نام با تلفظ فرنگیها بیگانه نباشد و حروفی که از حلق درمیآید مثلا عبدالواحد، و ابوالقاضی کمتر در آن به کار رود و در عین حال هویت ایرانی نیز در آن ملحوظ باشد و البته مورد ایراد مقامات سفارت مقیم آن کشور هم قرار نگیرد، آنطور که «اندیشه» ـ نوه ما ـ قرار گرفت.
اختلاف خیلی ظریفی میان تعریف «ملیت» با «هویت» هست که تنها در مقام مشاهده و عمل میتوان به آن برخورد کرد، یعنی تصویر شدنی هست، ولی تعریفشدنی نیست. ممکن است یک افغان ملیت ایرانی نداشته باشد، ولی او مطمئناً صاحب هویت ایرانی است. عکس این تصور هم امکان دارد. به عبارت دیگر، فرق ملیت با هویت این است که انسان در مسافرت ممکن است ملیت را جا بگذارد، ولی هویت با آدمیزاد در سفر همراه است. هویت همزاد آدمیزاد است. در برابر، ملیت بود که بانو سونیا ـ زن ایتالیاییالاصل هندیشناسنامه، همسر راجیو گاندی ـ را به ریاست حزب کنگره هند رساند؛ ولی در عوض، این هویت بود که جلوگیری کرد از اینکه این خانم به نخستوزیری هند برسد.
سفر جزء ضروریات زندگی شده است و افزایش جمعیت شهرها و خالی شدن روستاها به دلیل همین سفرهای مهاجرتی است، خصوصاً که بعضی اوقات آدم فکر میکند که «چمن خانه همسایه از چمن خانه خودش سبزتر است». در این مقام است که هم قول اخوان ثالث میشود و کوله بار میبندد و میگوید:
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم: آسمان هر کجا، آیا همین رنگ است؟
منتهی، هرکس که در این راه قدم میگذارد لامحاله یک چیزی را در پشت سر باقی میگذارد و این همان چیزی است که علاقه به وطن و مولد و مسکن نامیده میشود، و همان چیزی است که جزء هویت آدمی است و به این زودیها دست از سر آدم برنمیدارد.
يك ايراني به هر جا برود، هويت خود را هم همراه ميبرد؛ چنانكه چه
در قطب شمال و چه قطب جنوب، چه در امريكاي مركزي باشد و چه در افريقا،
وقتي نوروز فرا ميرسد، هر ايراني يك كاسه گندم ميكارد و چون روز
سيزده شد، بگذريم از اينكه نه نوروز كانادا نوروز است نه سيزده سيدني
سيزده كه آن يكي هنوز سرماي زير صفر و برف دارد و اين يكي تازه اول
خزان است؛ با همة اينها، اولين مشكل كه پيش ميآيد، اين است كه چطور
آن سبزه را روز سيزده، طبق رسم معمول، به آب بدهند! آخر محيطزيست
آنجا ميگويد كه هر كس آب را آلوده كند، به فلان مبلغ محكوم به جريمه
است.
بگذريم از اينكه صرف گندم كاشتن عيد، يك اسراف بيخودي هم هست: اگر
هر خانواده يك ظرف گندم بكارد، يعني حدود نيم كيلوگرم، و اگر جمعيت
60ميليوني ايران حداقل پانزده ميليون خانوار باشد، هفت ميليون و نيم
كيلو گندم، يعني بيش از هفتهزار تن گندم باطل ميشود و اين البته
براي كشوري كه سالي سه چهارميليون تن گندم از همان كانادا و استراليا
ميخرد، يك نوع اسرافكاري بيجا محسوب ميشود.
يك روزگاري مسأله هويت، اگر هم مطرح بود، منحصر ميشد براي رنگ و
نژاد، و تنها اولاد سام يا اولاد حام يا يافث، نسبت به يكديگر ممكن
بود حساسيت نشان دهند گو اينكه اغلب هم حساسيتي نشان نميدادند؛ اما
امروز، در قرن بيستم كار از اين حرفها گذشته است. من وقتي يك دانشجوي
چشم اُريب شمال آسيايي را ميبينم كه كرهاي است، ناچارم از او سؤال
كنم كه متعلق به بالاي 38درجه است يا پائين 38 درجه؟1
گفتم بهترين تعبير درباره هويت اين است كه نميشود آن را جا گذارد و
همراه نبرد. يك مثل ساده، تعبير گوياتري به ما نشان خواهد داد. فرض
كنيد يك ابرقوئي يا روستائي لر، وقتي سفري به هرات كند، براي او هيچ
چيز در هرات غريب نيست؛ يعني او آنجا احساس غربت نميكند، چه، به
غريبستان نيفتاده است. كافي است تنها وقت خود را به آنچه هرات هست،
مشغول كند. مقصودم به معروفترين آنها كه قبر خواجه عبدالله انصاري يا
سنگ هفتقلم، يا قلعه اختيارالدين باشد، نيست. همه آنچه در آن شهر
هست، گويي با او به زبان تاريخ حرف ميزنند: خواجه خيرات، خواجه
مرواريد، خواجه رخبند، خواجه خيرچه، خواجه سرم، خواجه سبزپوش، خواجه
هفتچاه، خواجه ترازودار، خواجه چهلگزي، خواجه سنگانداز، خواجه
روشنائي، خواجه محمد بندگشا، خواجه غلتانه، خواجه چهارشنبه، خواجه
پنجشنبه... و دهها خواجه ديگر.
يك ماهاني و يك سگچي ـ همولايتي شيخ علي بابا وقتي به هرات برود،
تمام اسامي قوم و خويشهاي اجداد خود را ميشنود و ميبيند، شيرازي و
يزدي نيز همينطور: باباكوهي، بابا علي اخته، بيبي نور، بيبي حور،
بيبي بيجه، هفت طفلان، ملاگندم علي، پيرسليم، پيرلقمه، پير سيصد
ساله، پير كبوتر، پير لاله، پير چهارتخته، پير نيتاز.، در واقع يك
نائيني و يك عقدائي اگر به هرات پا گذارد، همدندانهاي پير هريش و
پير چكچكو مثل پير دوستي لرستان و پيرانوند و پير علمدار دامغان و
پير بنة پاريز و پيربرف چهارمحال را خواهد ديد. همه اينها قوم و
خويشهاي مزار شيخعلي پرنده هستند كه در حدود ساردوي جيرفت يك چنار
كه 24متر دايرة آن است، بر آن سايه افكنده است، هويتي هزار ساله و
دوهزار ساله.
حالا بيائيم و فرض كنيم كه يك هراتي يا يك جهرمي خود را به پاريس
برساند و مهمان همكلاس قديم خود بشود. وقتي با هم به مترو سوار شوند و
بخواهند در ايستگاههاي مهم و محلات قديمي شهر پياده يا سوار شوند، از
نام آن ايستگاهها، به هويت ساكنان آن ولايت خيلي خوب پي خواهند برد:
ايستگاه سنتميشل (كه دانشگاه سوربن نزديك آنجاست)، سنتسولپيس،
سنتژرمندپره، سنتپل، سنتدنيس، سنتلازار، سنتفيليپ، سنتكلود
(كه محله قاجارنشين پاريس است)، سنتمارتين، سنتژروه، سنتاوئن،
سنتاگوستين، سنتآمبرواز، سنتمارسل، سنتمور، سنتپلاسيد (كه با
اندكي تخفيف با پلاسيد مازندران همنشان است)، سنتفارگو، سنتژرژ،
سنتژاك و بالاخره سنتسباستين.2
اگر آنجا يك اسم شرقي هم پيدا شود، حال و هوايش با حال و هواي شرق
سازگار نيست، ميخواهد بئرالحكيم (Bir-Hakeim) آن باشد و ميخواهد
سوربابيلن (Sevre Babylon)، هيچكدام نه بوئي از بابل دارند و نه
قطرهاي از چاه حكيم شمال آفريقا (تونس). يك دانه از آن ريگهايي كه
سربازان رَمَل ـ سردار هيتلري ـ در آن مدفون شدند، در ساحل سن كه اين
ايستگاه قرار دارد در آن ديده نميشود. از طرف ديگر، فرض كنيم يك
فرانسوي، يا يك ساكن ژنو پرواز كند و با هواپيما پس از هفت هشت ساعت
پرواز، خود را به كانادا و به كِبِك برساند و در آنجا به شهر مونترال
وارد شود. چنين آدمي با آن فرهنگ و سابقه تمدني و هويتي كه دارد، در
شهر مونترال كانادا مطلقاً احساس غربت نخواهد كرد. چهارصد و پنجاه سال
پيش كه فرانسويها به دهانة رودخانه و در واقع درياي سنتلوران راه
يافتند، به ساختن شهرهاي كبك و مونترال دست زدند، اصولا همه كساني كه
از اروپا به قصد اقامت در آمريكا راه افتادند، دلايلي براي مهاجرت
داشتند كه يكي كسب درآمد بود و ديگري نارضايي از حكومتها و سختگيري
مذهبيون، و به هر حال، هر كشتي كه به آمريكا وارد ميشد، مسافر آن
ميدانست كه ديگر به اين زوديها به اروپا بازنخواهد گشت و با اين
احتمال كه قبضه خاكش در ارض جديد بوده باشد، هرچند به حكم قرآن: «ما
تَدري نفسٌ بايّ ارض تَموت».
به همين جهت، مردم هر شهر و هر كشوري كه مهاجرت كردند، در ساختن
شهرها و تصرف نقاط مختلف، كوشش كردند كه خاطره شهر و ولايت خود را
زنده نگهدارند و به همين دليل است كه تقريباً بيشتر شهرهاي آمريكا،
نام تكراري شهرهاي اروپائي را دارند؛ چنانكه يك لندن نزديك تورنتو
ديدم و يك لندن در جنوب بوستون و يازده لندن در آمريكا وجود دارد! يك
سايپرس كنار فلوريدا داريم كه همان قبرس خودمان است و يك فرانكفورت در
كنتاكي، و يك ممفيس بر روي ميسيسيپي و يك بيسمارك در داكوتاي شمالي
و يك آلبوكرك در نيومكزيكو. نيو اسكوت همان اسكاتلند جديد است و
نيويورك همان شهرنو (= يوركشاير)3 و مونتپليه و اگوستا و پورتلند و
منچستر (نزديك بوستون) و آلباني، باز حدود بوستون، و هاروارد كه در
بوستون است و در شهر كمبريج قرار دارد و من تابستان سال ماقبل را در
كمبريج انگلستان بودم و درباره قراختائيان كرمان صحبت كردم، و نوروز
امسال را در كمبريج بوستون بودم و در باب بارز و پاريز در شاهنامه
(=برزكوه) صحبت كردم.
اسمهاي يوناني و ايتاليائي و اسپانيائي و پرتغالي كه ديگر
اليماشاءالله. همين فيلادلفيا كه استاد دكتر احمد مهدوي دامغاني در
آنجا تدريس ميكند، و ويرجينيا كه قسمت عمده شرقي آمريكاست و اوگوستا
و ممفيس و هلنا در مونتانا و المپيا در واشنگتن غرب و آتلانتيكسيتي
كه در شرق آمريكاست و جالبتر از همه اينها، بتلهم (Bethlehem) است
كه همان بيتاللحم است و من دو سال پيش، به دعوت استاد دكتر نرسي
جعفري ـ طبيب جراح كمنظير قلب ـ چند روزي در آن شهر مهمانش بودم و به
همت او شمال و جنوب و مركز اقتصاد، از جمله نيويورك را به تفصيل
ديدم.
قصد من اين است كه آن مهاجران كه از اروپا گريختند و در آمريكا بار
ريختند، در واقع خود را هم در آنجاها پياده كردند و از شما چه پنهان
كه من يك «كرمان» هم در آمريكا سراغ دارم كه حوالي فرسنو و تولا و
كاليفرنياست و شنيدهام كه مرحوم حسنزاده رفيقي رفسنجاني، وقتي املاك
خود را در رفسنجان فروخت و عازم آمريكا و شمال آمريكا شد، پستهكاري
را در آن سرزمين رواج داد و مزارع اولية پسته خود را كرمان نام نهاد و
به همين صورت باقي ماند و كمكم شهري شد.
يك خيابان بزرگ هم در نزديك آبشار نياگارا پيدا كردهام كه نميدانم
بر چه مبنائي و به توصيه كدام كرماني، نامگذاري شده است.
بارانداز اروپائيها در آمريكا، مركز هويت جديد آنها شد و آن ولايت
را به اسم ولايت خود موسوم ساختند. كوه و درياي آمريكا خاطرات اروپا
را زنده ميكند و به همين دليل است كه يك فرانسوي يا سوئيسي و بلژيكي
وقتي به شمال آمريكا و كانادا برود، در شرق كانادا سرزميني وسيع را
خواهد ديد بزرگتر از فرانسه كه آن را فرانسه جديد (Nouvelle France)
ميخوانند و ناحيه كبك و مونترال و قسمتي از اتاوا جزء آن به حساب
ميآيد. سه افسر به نام لاورنس، شامپلين و ژاك كارتيه در فتوحات اين
ولايت سهم داشتند و راه آبي سنتلوران به نام يكي از آنهاست و
شامپلين به عنوان «پدر فرانسه نو» در سرزمين آمريكا معروف است.
اين فرانسويان كه در آن سرماي سخت اين سرزمين يخبندان را كشف كردند،
ميدانستند كه ديگر هرگز روي پاريس را نخواهند ديد و نيس را همچنين؛
زيرا در اينجا «سر به نيست» شده بودند. پس هر جا را كه كشف كردند و
هر چيز را كه ساختند، به ياد فرانسه و به نام ولايت و شهر خود ساختند
و نتيجه آن شد كه امروز ما به نامهايي مثل لوئيزيانا (منسوب به لوئي
پادشاه فرانسه) و نئواورلئان (در واقع بدل اورلئان) در آمريكا برخورد
ميكنيم و آباديهاي مونتپليه و جزيره سنتهلن و جزيره سنتژوزف و
جزيره اورلئان و شهرك سنتسيمون و خيابان سنتژان و سنتباپتيست و
آبشار مونتمارسي و رودخانه گرگ در سه رودخانه و غيره و غيره. ديگر
خيابانها و كافهها كه حساب ندارد و همه اسم پاريسي دارند. همه اينها
يادآور خاطرات پاريسنشينان در شمال آمريكا هستند.
مقاله ما با اين جمله عارفانة كنفوسيوس شروع شد كه: «بهجاي لعنت
فرستادن به تاريكي، يك شمع روشن كنيد»، پايان آن را هم با اين كلام
آبراهام لينكلن زينت ميدهم كه هويت داد به ملت آمريكا، با آزادكردن
بردگان و روشنيبخشيدن به محيط تار و تيره اجتماع دويست سال پيش
آمريكا، آنجا كه گفت: «روشنكردن يك شمع، بهتر از هزار دشنام در
تاريكي است...»
اينكه بعضيها نگراني دارند كه ارتباطات قرن بيست و يكم ممكن است
مقدمه تغيير و تبديل هويتها بوده باشد، كمي بدبينانه است. رشته شمع،
روشنائي شمع را تضمين ميكند و اتفاقا بيش از همه، خود شمع پيشبين
سرنوشت خود خواهد بود كه بايد راه خود را با نورافكنهاي هزار شمعي
قرن بيستم تشخيص و چشم خود را با نور قوي آن آشتي دهد:
گريه شمع، از براي ماتم پروانه نيست/ صبح نزديك است، در فكر شبِ تارِ
خود است
*شمعي در طوفان
پينوشتها:
1ـ جنگ دو كره يكي از بينتيجهترين جنگهاي قرن بيستم بود كه سالها
طول كشيد. جناح كمونيست چين و شوروي از كره شمالي حمايت ميكردند و
دنياي غرب خصوصاً امريكا، از كره جنوبي و بالنتيجه سالها جنگ طول كشيد
و ميليونها آدم كشته شد، از آن جمله مثلا يك گردان سرباز تركيه كه به
كمك كره جنوبي رفته بود، يكجا نابود شد و شماليها آنها را زير خاك
كردند و بر فراز آن نشانهاي نهادند با اين عبارت: «در كشور بيگانه،
به خاطر بيگانه، جنگ بيحاصل، مرگ بيافتخار»!
2ـ اين «سَنت»ها تمام قرون وسطي بر اروپا مسلط بودهاند و خصوصاً
فرانسه و بالاخص پاريس، همين اسمها ما را به هويت تاريخ رهنمون است:
بوي هر هيزم پديد آيد ز دود.
3ـ درست مثل يزديها كه به هر شهري مهاجرت ميكنند، محله يزدنو، و
آبادي و يزدآباد و يزدانآباد ايجاد ميكنند.
دكتر
محمدابراهيم باستاني پاريزي
برگرفته از روزنامه اطلاعات