تعداد بازدید :37
گرند هتل بوداپست

تصمیم میگیریم رنگ را برای دقایقی از جهان و حتی ذهن خود حذف
کنیم، آنچه باقی میماند باز رنگ است! حتی بیرنگترین رنگها،
رنگند. سیاه و خاکستری و سپید و تمامی شاهکارهای هنر سینمای کلاسیک
تماما با رنگ معنا پیدا کردهاند.
در عمق فرهنگ فولکلور ما ایرانیان نیز شادابی و سلامت به سبزی یا
زلالی و بیکرانگی به رنگ آبی تشبیه شده است. برای دختر جوانی که
امروز دل در گرو مهر همسرش سپرده آرزوی سپیدبختی میکنیم و در طنز
پردازی روزمره به آدم خیلی حساس، نازکنارنجی میگوییم! اینها یک از
هزار، تأثیر رنگها در سادهترین توصیفات و عواطف ماست.
در پرتو نور و رنگ اما پس از نقاشی و روانشناسی، هنری متولد شد که
امروز نقطه اتصال رنگ و حرکت در پرکششترین هنر-صنعت جهان ماست. هنر
هفتم بدون هیچ شک و تردید زاییده رنگ، نور و مفهوم روایتی است که از
طریق حرکت بیان میشود .شاید این تصور وجود داشته باشد که سینمای
امروز سینمای رنگ است و آن سینمایی که درست یکقرن قبل بر پرده
نقرهای منعکس میشد سینمای رنگ نبود، چون دنیای سیاه و سفیدی
داشت.
اما سینما از همان آغاز ظهور خود با رنگ پیوند داشت. سینمای جان
فورد، فریتزلانگ، باستر کیتون و سینمای برگمان در فیلمهای قدیمی او
همانقدر با مفهوم رنگ در پیوند است که تمام آثار سینمایی دهههای بعد
و فیلم «فریادها و نجواها»ی برگمن در دهه هفتاد.
در هر اثر سینمایی شما با رنگ و انتخاب و چیدمان رنگ سر و کار دارید
و بنا بر رویکرد کارگردان و تعامل میان او با فیلمبردار و طراح صحنه و
لباس، در نهایت آنچه از رنگ در نظر دارد نشان داده خواهد شد.گاهی
تمام آنچه که کارگردان میخواهد با صدها صفحه فیلمنامه نشان بدهد
بهخوبی توسط رنگ تصویر میشود.
بهعنوان مثال در فیلم فهرست شیندلر (استیون اسپیلبرگ) با هدف
رهنمایی به تمام سیاهی، تباهی، مرگ و رسوایی بشر در سالهای اشغال
لهستان در جنگ دوم جهانی و آنچه که استیلای نازیسم هیتلری بهوجود
آورد، کارگردان اثر تصمیم میگیرد تا تمام مفهومی را که بیننده امروز
از رنگ میشناسد حذف کند و فقط طیف رنگهای طوسی، خاکستری، سیاه و فقط
دو رنگ دیگر را آن هم بهشکل بسیار نمادین باقی بگذارد، یکی رنگ صورتی
و گلگون لباس دختر ملوس خردسالی که در صحنه پاکسازی و کشتار در خیابان
راه میرود و دیگری رنگ خون. او آگاهانه همه رنگها را حذف میکند تا
شادابی و نشاط را حذف کند و تباهی را نشان بدهد تا در آخرین لحظات
وقتی رنگ با تمام زیبایی و شادابی نشان داده شد، قدر آن دانسته
شود.
در فیلم «عملیات والکوره» نیز چنین رویکردی توسط کارگردان اتخاذ شده
است، یعنی طیف رنگهای سبز نظامی و خاکستری در سراسر فیلم حضور پررنگ
دارند و رنگهای شاداب و متنوع، عامدانه از طراحی صحنه و لباس حذف
میشوند تا فضای آلمان رایش سوم در ماجرای ترور هیتلر بهخوبی به روان
بیننده منتقل شود.
برگمان، کارگردان مؤلف و فقید، در فریادها و نجواها خواهرانی را در
کنار بستر خواهر بیمارشان آنا نشان میدهد که در آستانه مرگ است اما
تمام دیوارها، پتو، ملحفه و کفپوشها قرمز و شرابیاند؛ انعکاسی از
رویکرد خود کارگردان به مفهوم روان انسان. اما هنر برگمان در این نکته
بیبدیل نهفته است که او بهعنوان یک هنرمند، ظرائف رنگ و تأثیرات ژرف
آن را بدون کمترین نیاز شما به دانستن در مورد کارگردان به احساسات
شما منتقل میکند و این اوج اهمیت فرم در اثر هنری است.
با این وصف به بررسی یکی از رنگبنیادترین آثار محبوب سینمای معاصر
برویم. فیلم «گرند هتل بوداپست» به کارگردانی «وس اندرسون»، محصول سال
۲۰۱۴ از آن قسم آثار سینمایی است که به شعر سعدی میماند؛ یعنی بیننده
کاملا عادی و از سر تفنن را میتواند جذب کند و برای سینماگران و
منتقدان نیز فیلمی درخور از آب درآمده است.
فیلم به محض شروع، هم خاص بودنش را با ظرافت نشان میدهد و هم اهمیت
رنگ را و اینبار خیلی بیپروا! از آغاز فیلم شما با دو مصداق از
شاهکارهای سینما مواجه خواهید بود، اول شاهکار رنگ و پردازش تنوع رنگ
در اثر و دوم موسیقی بسیار عالی و همخوان فیلم که از اولین نما با یک
کُرال (با همراهی ارکستر) بسیار لطیف انسانی و پرداختی بینقص از یک
کُرال فانتزی شما را به درون اثر رهنمایی خواهد کرد. به همین دلیل
موسیقی فیلم برنده جایزه آکادمی اسکار شد؛ همچون ۲۴ جایزه و
کاندیداتوری دیگر فیلم در عرصههایی چون طراحی صحنه، طراحی لباس،
طراحی نور و تصویر و جلوههای ویژه.
داستان فیلم مانند ادبیات معاصر آمریکای لاتین روایتی در زمانهای
مختلف است و در چهار دوران مختلف شکل میگیرد. این ویژگی فیلمهایی
است که امروز بهعنوان سینمای پست مدرن شناخته میشود. داستان در
بوداپست اما بوداپستی خیالی رخ میدهد و پر از کنایههای وس اندرسون
است که نشاندهنده اهمیت تاریخ نزد او و آگاهی او بهویژه از تاریخ
معاصر اروپاست.
اندرسون در نمای ابتدایی فیلم دختری را نشان میدهد که در گورستان
مهم شهر به تندیس نویسندهای ادای احترام میکند و درحالیکه کتاب او
با جلد صورتی در دست دختر است داستان به سرعت چندسالی به عقب
برمیگردد و منزل نویسنده را نشان میدهد، درحالیکه پشت میز کارش در
حال گفتن از چگونگی شکلگیری اثر است. از یک بیماری مهم (تب نویسندگی
حاد) صحبت میکند که سالها پیش وقتی جوان بوده دچار آن شده و این
بیماری شایعی بین مردم طبقه بورژوا در آن زمان بوده!
شوخیها و طعنههای استادانه کارگردان هیچ نیازی به درک فرهنگ و زبان
فیلم ندارد و بهقدری خوب پردازش شده که همه آن را بهخوبی
میگیرند.
دومین زمان داستان، ظرف کمتر از هفتدقیقه باز هم به زمان سوم میرسد
و حالا حدود ۵۰سال به عقب میرویم و در دل هتل بوداپست، دنیای سراسر
شگفتی رنگها مثل یک بستنی میوهای در اتاق سروانتس برای شما سرو
میشود.
نویسنده سالخورده از چگونگی شکلگیری داستان گرند هتل بوداپست
میگوید؛ زمینی سراسر رنگ، فانتزی، برف و زمستان در هتلی که بر فراز
یک کوه بلند در زوبروکیا قرار دارد و اکنون نویسنده جوان (با بازی جود
لا) در هتل بوداپست با پیرمردی تنها آشنا خواهد شد که نامش زیرو
(صِفر) مصطفی است.
مصطفی او را به صرف شام دعوت میکند. بهقول نویسنده «همه ما تنها
بودیم ولی کسی که چهرهاش نشان میداد واقعا تنهاست مصطفی بود».
زیرو مصطفی ما را از لایه سوم فیلم که هنوز دقایق آغازین آن است به
لایه چهارم میبرد تا قصه هتل بوداپست را بگوید در سالهای دهه ۳۰٫
هتل بوداپست به یک شهر باشکوه میماند در سالهایی که هنوز فاشیسم و
نازیسم اروپا را نبلعیده و در آن رنگ در زندگی حقیقتی سراسر جذبه و
شور است.
دنیای هتل با معرفی مدیر خوشمشرب آن با فراک بنفش و زیبا،
کفپوشهای سرخابی و تقارن پرشمار چراغها و سرسرای نورانی جلوهگر
میشود. آقای گوستاو که با بازی «رالف فینس»، یکی از شگفتترین و
جذابترین شخصیتهای طنز مدرن را رقم زده، مردی میانسال است که از
طبقه متوسط آمده، زنان مسن طبقه بورژوا و معدود اشراف سالخورده سخت
مجذوبش هستند و خودش هم شیفته آن پیرزنان عاشقپیشه
پولدار است.
زیرو مصطفی داستان این آشنایی و رشد خود بهعنوان یک پادوی ساده را
چنان در دنیای رنگآمیزیشده هتل برای بیننده روایت میکند که بدون
هیچ فاصلهای میتوانید جزئی از آن فضای فانتزی شوید. اتاق جناب
گوستاو که بهقول زیرو، خوشبوترین آدمی بود که او در عمرش دیده، پر از
شیشههای یک عطر خاص است.
کششهای داستان به استادی تمام با رنگ روایت میشود. کنتس موقع
بازگشت از نزد گوستاو احساس نگرانی میکند و از او میخواهد که همراهش
برود، چون ترس جان خودش را دارد. او چندروز بعد به قتل میرسد.
رنگآمیزی پرشور و اغواگرانه هتل مبدل به یک خانه اشرافی بسیار بزرگ
و تودرتوی تاریک و غمبار با چوبهای براق ولی ماتمزده میشود که
کارگردان با یک طنز جالب، تعداد زیاد اتاقها و تالارهای آن را
بهسخره میگیرد. این تضاد درعین حال بههیچ وجه سردی و بیرمقی در
فیلم ایجاد نمیکند. فقط تعامل رنگها بهنحوی تغییر کرده تا میان
شادابی و هیجان با بدی، تیرگی و قتل تفاوت ایجاد کند.
تمام سکانسهای گفتگو در فیلم بهشکلی خلوت و دوبهدو است و بیننده
در شلوغترین نماها فقط لازم است به گفتگوی دو شخصیت که نقطه اصلی
روایت هستند گوش فرا دهد نه بیشتر. آقای گوستاو که با اتهام دروغین
قتل و توطئه دیمیتری، پسر کنتس پولدار (آدریان برودی) به زندان
افتاده، زیرو را به کمک فرا میخواند و از لحظه ورود دوربین به زندان
باز یک جهان متفاوت میبینیم. اولا نام اینجا زندان نیست که
استراحتگاه مجرمان است و ثانیا رنگها جای خود را به دنیای سادهتر
خاکستری میدهند و مجرمان، افرادی بسیار شریفتر از زندانبانان تصویر
میشوند.
پیچشهای داستان بسیار ساده و قابل درک است و حتی خشونت عریانی که در
دو سکانس تصویر شده باز در اوج طنزپردازی خلاقانه انجام میشود؛ مانند
سکانسی که گربه جناب وکیل از بالای ساختمان توسط پیشکار دیمیتری با
خونسردی به بیرون پرت میشود و وکیل با حیرت از خانمها میپرسد «اون
گربه من رو پرت کرد بیرون؟!» و خواهرها پاسخ میدهند «نه گمون نکنم،
نه!»
مصطفی در بخش پایانی و هنگامیکه بهقول نویسنده چشمانش بیفروغ شده
بود، از ماجرای عشق خودش به دختر شیرینیپز میگوید که در آن شما
بهوضوح شادابی، محبت و طراوت رنگ صورتی را که در سراسر فیلم، نماد
شیرینیها و جعبههای صورتیرنگ آنهاست میبینید. گویی عشق راستین
زیرو و آگاتا هرچند یک بهار کوتاه بوده اما همه فصول زندگی او را
استمرار بخشیده است. چرا از واژه فصل سخن گفتم؟ چون در جایی از فیلم،
جناب گوستاو میگوید «وفاداری به یک (پیر)زن، اون هم نوزده فصل بسیار
دشواره!»
زیروی پادو و آگاتای ملوس شیرینیپز چنان عاشق همند که انعکاس آن در
حلاوت شیرینیهای رنگارنگ آگاتا متجلی است. هرجا گوستاو میخواهد
ذرهای از اصول متعارف ادب خارج شود، زیرو به او هشدار میدهد که
«مراقب باش، اون همسر منه!»
دهه سی میلادی دوران تسلط نژادپرستی در اروپا بود و هرچند فیلم هیچ
داعیه تاریخی و حتی رئالیستی بودن ندارد لیکن انعکاس تباهی جنبش
نازیسم در آن تلویحا نقد میشود.
قطار در راه شهر لوتز توقف میکند و گوستاو رو به زیرو میگوید «اینا
چرا قطار رو در یه بیابون بیآب و علف نگه داشتن؟!» و درست همینجا
تصویر مشتی سرباز خاکستریپوش با چهرههای سرد و خشن نمایان میشود که
بلافاصله پس از ورود گوستاو را هم کتک میزنند. ماجرا با آشنایی افسر
مافوقشان و دماغ خونافتاده گوستاو تمام میشود.
در پایان فیلم اینبار برای دومین بار قطار در یک جای بیآب وعلف
میایستد و همان مونولوگ توسط زیرو گفته میشود ولی اینبار سربازانی
کثیفتر و سیهچردهتر میبینیم که گوستاو را همانجا دردم
میکشند!
این استعارهای بدون اغراق از ورود به عصر خاکستری دورانی است که به
جنگ دوم جهانی و قتل عام بیش از ۶۰میلیون انسان انجامید؛ ورود
بهسکانس
برکرفته از روزنامه اطلاعات