تعداد بازدید :2064
معمار مساجد (قسمت اول)

به سال 1283 در تهران بخش پنج قدیم در کوچه قلمستان چشم به دنیا گشودم. نام مرا حسین گذاردند و پس از آنکه شناسنامه صادر نمودند، شدم حسین آقا فرزند استاد محمد خان، معمار لُر، که در موقع تعویض شناسنامه طبق قانون «آقا» از نام صاحب شناسنامه و «خان» از نام پدر حذف و «لُر به لرزاده» تبدیل شد. پدر به دلیل سادگی و صفای باطن به لُر معروف بود و پس از آن هم شناسنامه را لرزاده گرفتند. استاد محمدِ لُر، تهرانی الاصل بود و لُر از القاب صنفیمان بوده است. پدرم به استاد محمد خان سقا هم شهرت داشت، زیرا سمت اداری او در دستگاه اتابک (وزیر ناصر الدین شاه) سقایی بود. تیمچه اتابکی در بازار دنبال خندق از کارهای او میباشد که مقداری از آن تخریب شده است. پوشش زیر طاق که یزدی بندی میباشد باقی است. در اینجا لازم است یادآور شویم که «خان» دانشنامه معماران بزرگ است مانند استاد جعفر خان.
مادرم صاحبیه اجاق از روستای کُلِه دَرّه ( درّه کوتاه) نزدیک قزوین بود، که پس از سه دختر شوهر کرده بود. مرا در بیرونی خانه استاد غلامحسین افشار (معروف به سگ سبیل چون سبیلهای از بناگوش در رفتهای داشت) به دنیا آورد. پدرم پس از فراغت از کار کارهای قم و کارهای مربوط به اتابک، این خانه را از استاد غلامحسین اجاره کرده بود.
خود غلامحسین هم معمار بود، اما معمار طراز اولی نبود. این خانه در کوچه قلمستان بین سی متری و امیریه روبروی باغ و حمام حاج عبدالصمد نرسیده به مسجد مظهری_ که حقیر ساختهام و در آن زمان یخچال بود_ قرار داشت. خداوند قادر متعال در سن کهولت نوزاد پسری به آنها عنایت فرمود که نام او را حسین گذاردند.
پدر و مادر با داشتن سه دختر، نوزاد پسر را که آخرین فرزند آنان بود گرامی داشتند؛ یکی یکدانه!!
دو خواهر ازدواج کرده بودند: سکینه بانو و بتول خانم و خواهر کوچکتر به نام فاطمه خانم در خانه میزیست تا به عرصه رسید و با پسر عمهمان ازدواج کرد. در آن زمان من پنج ساله بودم و زاری کنان میخواستم به دنبال کالسکه عروس بروم. خوب یادم هست که مقداری نقل به من دادند و ریشخندم نمودند. حالا هم همانطور هستم. مرا گول میزنند، منتها آن وقت ریش نداشتم!
خانه مسکونی ما در کوچه قلمستان از محلات طراز اول شهر بود و رجال آن زمان در آن سکونت داشتند؛ کسانی مانند نایبالسلطنه، ناصرالدوله، معزّالسلطان، انیر بهادر و مختارالسلطنه و انتظامالسلطنه. مرحوم حاج حسن ملقب به صنیع الدیوان معمار اتابک و پسر او حاج حسین نیز در نزدیکی خانه ما میزیستند. پدرم استاد محمد لُر کارهای معماری صنیعالدیوان را برعهده داشت و طرحهای عمارت و خانههای بزرگ و همچنین کاشیکاریها را تهیه مینمودند.
آن زمان خانهی ما محل آمد و رفت بسیاری از معماران بود که برای تلمّذ نزد پدرم میآمدند. اما فضا برای کلاس درس کوچک بود و هر چه میگفتند به مکان بزرگتری نقل مکان کنید، پدرم سر باز میزد تا در نهایت با پافشاری استاد حسین ینگه دنیایی پدرم در نزدیکی بازارچه نایب آقا و سراب وزیر خانهای خریداری کرد، که یکی از اطاقهای آن (اطاق پنج دری) مخصوص کلاس شد. هرچند این خانه هم زیاد بزرگ نبود، اما به مرکز شهر و دکان و بازار نزدیک بود و معماران راحتتر به آنجا میآمدند.
همانطور که گفتم خانهی ما مجلس و محضر معماران بود. بسیاری از آنان برای تهیه نقشه و درس معماری دور هم جمع میشدند. از «علی مازندرانی» گرفته تا «استاد مهدی خان صنیع الوزراه» و سایرین همچون «حاج رضا» که چهار راه حاج رضای میدان شاپور به نام اوست و دو پسر وی یعنی «استاد عبدالله» و «استاد ابوالقاسم واثقی». استاد عبدالله معمار ادارهی پست بود و نقشه آن را «مسیو اِرگال» که ارمنی و از بچههای جلفای اصفهان بود، تهیه کرده و تا به آخر بر ساخت آن نظارت داشت. استاد ابوالقاسم واثقی که پدر تیمسار واثقی بود، معماری کاخ رامسر را به عهده گرفت. از دیگر کسانیکه به خانه ما رفت و آمد داشتند، «استاد حسین ینگه دنیایی» بود، که چون مدتی برای آمریکاییها کار میکرد به این لقب معروف شد. «استاد رجب معمار»، «استاد علی گِردِله» (کوچک اندام بود و مثل این بوود که قِل میخورد و میرود)، «استاد مهدی دایی علی»، «استاد ابوالقاسم آب باریکه» (از داربست افتاد و چلاق شد و به همین دلیل به او میگفتند «اوس ابوالقاسم کمونچه»، آب باریکه هم دهی در ورامین است). «استاد اکبر»، «استاد مهدی همدانی»، «استاد میرزا» که مسجد فیلسوف جنب سید اسماعیل از کارهای اوست، اینها همه و همه استادان با تجربه و ماهری بودند، به خصوص استاد حسین ینگه دنیایی و استاد مهدی خان دایی علی که از پیشکسوتان فن معماری بودند. بالاخره با انتقال خانه و نقل مکان از کوچه قلمستان به بازارچه نایب آقا، کلاس درس و آموزش رونق بیشتری گرفت، و جلسات در آنجا برگزار میشد.
آغاز تحصیل و فراگیری
من در این هنگام هفت و یا هشت ساله بودم. مدرسه در آن زمان کم و مسافتها طولانی بود. چندی نزد «میرزا حسن» در نزدیکی چهار راه حاج رضا در خیابان بلورسازی به مکتب رفتم. آن زمانها مکتب خیلی ساده بود. یعنی دکان و یا محل بزرگی را آماده کرده، دور اطاق تشکچه و یا پوست میانداختند. فقط معلم میز کوچکی در مقابل مسندش میگذاشت و درس میداد. هر چند که مکتب مانع سرگردانی و شیطنت بچههای در غیبت معلم بازی در خیابان را رها نمیکردند.
این دوره هم شش ماه بیشتر طول نکشید، ولی در همین مدت حروف الفبا را فرا گرفتم. سپس مرا به مدرسهای در کوچه پشت گذر مهدی خان مقابل منزل محتشم السلطنه فرستادند. مدز=رسه بزرگی بود، سه مدرسه را با هم یکی کرده بودند. سید یزرگواری به نام آقا نورالدین مدیر و رئیس مدرسه آقای مستوفی بود. ناظم میرزا عباس خان منصوری بود. آقای منصوری نقاشی خوب میدانست، بنده هم چند کلاسی که بالا آمدم به واسطهی اینکه طرحها و نقشههای پدرم را کپیه و رنگآمیزی میکردم، در قسمت رسم کشی پیشرفت نموده تا حدّی که معلم هندسه، آقای سید باقر خان هَیوی که حق زیادی به گردن من دارد و در آن هنگام مشغول تألیف کتاب هندسه بود، دستور داد که من به عوض مشق روزانه، هندسهی چهار مقاله را از چرکنویس ایشان رسمکشی و پاکنویس نمایم. و به همین سبب در هندسه هم پیشرفت نمودم. آقای منصوری هم در روزهای درس نقاشی بنده را احضار میکرد تا در کلاسهای بالاتر نقاشی کنم. همین تشویقها بود که مرا به نشاط میآورد.
در هر حال پدر از داخل و اولیای مدرسه در آنجا، مرا به کارهای اضافی وادار میکردند که گاه تا پاسی از شب به طول میانجامید و گاهی بر روی رسمها خوابم میبرد این بود که از خردسالی رسم گرهکشی و هندسه و نقاشی را تا اندازهای میدانستم.
روزی آقایان علی جواهری و شیخ اکبر که از گچکاران درجه یک بودند به
پدرم مراجعه و درخواست مشقِ گره کردند. پدرم هر چه به آنها راه و رسم
کار را میگفت، میگفتند معمار باشی کار سادهتری به ما یاد بده! تا
اینکه پدر مرا صدا کرد. کاغذ آنان را به من داد و گفت « میخواهید
حسین آنچه را خواهان آنید طرح کند؟» و از من خواست که دو گره، یکی پُر
و دیگری کم کار و ساده طرح کنم. فورا انجام داده و از اطاق بیرون آمدم
و نگران بودم که مبادا خلاف کرده باشم. از پشتِ در شنیدم که پدرم
میگفت: «دیدید چه قدر ساده بود! از عهده کودکی نیز ساخته است.» یکی
از آنان گفت: «من در سیمای این پسر میبینم که مدارج عالیه را طی
مینماید.» پس از آن از پدرم به من جعبهی رنگی جایزه داد و این شوق و
نشاط را در من دو چندان کرد. مرحوم استاد جواهری را چهل سال بعد از آن
تاریخ در مشهد دیدم، که مشغول کار در بیمارستان شاهرضا بود و عاقبت در
پل رومی تهران در تصادف اتومبیل درگذشت.
سال آخر دبستان برایم مفهومی نداشت زیرا که قبلا هندسه و حساب و رسم
فنی و نقاشی را در کلاسهای قبل فرا گرفته بودم. ولی ناچار برای تکمیل
دوره دبستان باید صبر میکردم.
پایان دوره دبستان مصادف با فوت مرحوم مستوفی شد. مدیر مدرسهای که با تجربه بود و بسیار جذبه داشت. دیده نشد که کسی را چوب بزند، ولی هر روز که به مدرسه وارد میشدیم، دسته ترکههای چوب بِه و انار را در پاشویه حوض طویل مدرسه میخیساندند تا شاگردان را به یاد فَلَک بیاندازد. فلک چوبی دو متری بود که دو سوراخ به فاصله دو پا در وسط آن ایجاد میکردند و طنابی از سوراخها رد کرده و سر آن را محکم میبستند. دو پای شاگرد را از میان طناب بیرون آورده و چوب را پیچ میدادند. دو نفر طرفین چوب را گرفته و یک نفر برای زدن میایستاد. در حالیکه سَر شاگرد روی زمین بود و پای او در بند، با صدای بلند جرم و گناه او خوانده میشد. ناگهان مدیر مدرسه با عجله بالای سر او حاضر میشد و او را ضمانت میکرد. این کار باعث میشد که تمام شاگردان از او حساب برده و احترامش مینمودند. همه تعجب میکردند که مدرسه از کجا فهمیده که فلانی در کدام محل خلاف نموده و چه کسی رفتار آنان را گزارش داده است؟ در هر حال محیط مدرسه بسیار منظم اداره میشد. مثل حالا نبود که معلم را مسخره کنند!
امتحان نهایی دبستان در مدرسه دارالفنون برگزار میشد و بیجهت به کسی گواهی نمیدادند. پس از دوران ابتدایی چند سالی به دبیرستان سلطانی واقع در زیر پل امیر بهادر که جدیدا احداث شده بود، رفتم. مدرسه خوبی نبود و نظم نداشت. در ضمن رشتهی فنی مناسب حال بنده نیز نداشت. این مدرسه در مکانی قرار داشت که اینک انجمن آثار ملی است و حوضخانهای دارد که آیینه کاری آن کار پدرم میباشد.
ادامه دارد ( قسمت دوم مقاله معمار مساجد)
بررسی و نوشته: حسین
لرزاده
تدوین و آماده سازی برای انتشار در وب سایت : شهره السادات
عربشاهی