بر آستانه دروازههای خراسان بزرگ
شیوخ بسطام (از بایزید م۲۶۱ق تا فروغی م۱۲۷۴ق) عمدتا روحیه سرکش و متعصب انسانی را در انقیاد زهد و رواداری عقاید و آثار دیگران دانستهاند.بقعه و خانقاه بایزید در همسایگی درختان بلند چنار و برگهای خزانزده زردآلو چون نگینی در پای کوهها، بیننده را به آرامش میخوانند، همچون خود بایزید که گفته بود: «به صحرا شدم. عشق باریده بود و زمین تر شده. چنانک پای به برف فروشود، به عشق فرو میشد.» باد و برگ خزان، احساس گذر زمان و گشودن دروازه تاریخ و ایران کهن را بیشتر در احساس و فاهمه فرو میبرند. زنجیر آویخته در بقعه یادآور بند گسستن از دنیا و تعلقات برای سالک واردشونده بر این سراست. صحن خانقاه که قبر بایزید در گوشهای و در کنار مسجد و منارههایی کهن (ترکیبی از معماری و کتیبهنگاری عصر سلجوقی تا ایلخانی و صفوی)، سالکان را با اتصال به تاریخ و سنت عرفان این خطه سرشار میسازد؛ اما کاشیهای رو به زوال مسجد کمترین نشانه بیتعمیری و کمتدبیری دست اندرکاران برای این جایگاه بزرگ است.
ابودلف در سفرنامه قرن چهارمش با ذکر بایزید و سیب معروف این خاک، آب بسطام را عشقزدا برمیشمرد و نتیجهاش را با خوردن این آب، «هرگز عاشق نشدن هیچ کس از بسطامیان» میداند(ص۸۲).اما خاک و سیب و بایزید اینجا به تمامی، عناصر و نمادهای عشقند. بعید نیست منظور فرارفتن از عشق ناپایدار جسمانی باشد؛ چه، بایزید با سیره خود کار عشقورزی و انساندوستی را به کمال رساند.
ظاهراً جای جای این خطه، دیر سالکان و صوفیان است. آنسوتر در روستای خرقان در مجاور کوههای واصل به طبرستان و گرگان، خانقاه ابوالحسن خرقانی است. مسیری که به جنگلهای ابر و طبرستان میرسد و چه مقارنت جالبی میان شطح و طامات عرفای این خطه و از زمین به آسمان رفتن و از ابرهای رؤیا و سکرآور گذشتن میتوان دید!
اهمیت بایزید در تصوف ایران قرارگیری او در نسل اول متصوفه و پل بودنش میان حکمت خسروانی (با توجه به پیشینه زرتشتی خاندان بایزید) و به روایتی نامعتبر وصل او به امامصادق(ع) است. عبارت سردر خانقاه خرقانی (۳۵۱ـ۴۲۵ق) که همعصر ابوسعید ابوالخیر و استاد خواجه عبدالله انصاری قلمداد شده (هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛ چه آن کس که به درگاه خدا به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد) شعار حلقه زهاد و عرفای این خطه است.بایزید به تاریخ و تأثیر، مقام نخست را در کنار سهل تستری و ذوالنون مصری و… دارد و ابوالحسن خرقانی تالی و پیرو و مرید بایزید است. بعدها عطار و مولوی در کتب خود ذکر و نام و البته روش و منش این دو عارف را زنده نگه داشتند. عطار در تذکرهالاولیا و مولوی در مثنوی به ارتباط معنوی خرقانی و بایزید و پیشبینی بایزید مبنی بر ظهور شخصیتی چون او، حکایتی مهم را با محوریت وحی دل خلق کرده است:
آن شنیـدی داستان بایزیـد
که ز حال بوالحسن پیشین چه دید!
حال و هوای خطه بسطام و خرقان آزادگی و آزادی است و انساننوازی و حرمت اخلاقی؛ چیزی که در گذر زمان راه پر سنگلاخی را طی کرده و خواهد کرد و نمودش را در موانع و مخالفتهای بزرگداشت عرفای این خطه هم میتوان دید.چنین اوضاعی، این شهر و قطب عرفان این خطه را به کاشان و نطنز شبیه میکند: دشت خشک کاشان و کوهپایه نطنر و خانقاه و مسجد عبدالصمد نطنزی و شاگردان عارف و عالمش عبدالرزاق و عزالدین محمود کاشانی. زیبایی شاهرود، غنودن شهری است سراسر تناقض و تعارض بر پیکر کویر. بهشت سبزی است جای گرفته بر دشت خشک کویر؛ اما پاییز، اینجا را سیمایی دیگر میبخشد و یاد خراسان بزرگ را برای رفتن به شهر شاعری برمیانگیزد که دامغان را تا خوارزم با خزان گره زده است:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است!
دامغان
در غروب پاییزی هرچند پستههای دامغان به مسافران لبخند میزنند، اما سوز این باد خنک وزیده از خوارزم، ما را تا فراخنای تاریخ خوارزم و بخارا و فرغانه و فرارودان میبرد. عمق توانمندی منوچهری دامغانی با نوآوری در قصیدهگویی و سرودن این مسمط، تا ابد یاد تاریخی این دیار را در اذهان زنده نگه خواهد داشت. در دامغان نیز فرهنگ و گذشته به سکوت و خوابی گران فرو رفته است. انگار نه انگار اولین مسجد اسلامی و دارای مناره را (ساخته حدود۱۳۰ تا ۱۷۰ق) بر ویرانههای آتشکدهای در این شهر ساختند و نامش را تاریخونه (خدایخانه) نهادند و همپایش را شاید بتوان در مسجد جامع نایین سراغ گرفت.
در شب عابران سر خویش گرفته به سویی میروند و تاریخ و منوچهری و همه گم میشوند. میادین و خیابانها از روح و روحیه کهن و پربار خراسان قدیم و بزرگانش خالی است. گویی ما امروزیان از همراهی با ارواح طیبه و حکیمانه گذشتگان بر شهر و دیار خویش عاجزیم و موطن خویش را با اشیای کمارزش و سطحی آذین میبندیم! خیزش وخروش و خروج از خطه خوارزم و قومس به طبرستان، خوی و روح دیگری بر آدمی میافکند. غروب و تاریکی همان حجاب افکندن زمان و جغرافیا بر گذشته و تاریخ است. پیچ در پیچ راهها و کوهها و پرتگاههای کومس به طبرستان در تنازع حکام و قبایل از امثال قابوس وشمگیر و سربداران سبزوار تا قیام جنگلیان بیسر، آغشته به تمنای عدالت و تشکیک در توزیع قدرت و ثروت است. و اینک در روزگار تکنولوژی، جنون سرعت و سبقت مجال از راهنما هم میرباید.
در تاریکی مطلق جنگل، گلههای گاوند که بیپناه در کنار جاده خاکی ایستاده یا آرمیدهاند مگر صاحب و فریادرسی فرا رسد و راهشان بنماید. در طی طریق جنگلی، دنیا بینهایت است و پر ابهام. درختان متنوع به سبب ازدحام، مشابه و یکنواخت جلوه میکنند و نجات از انبوهگی، فقط در خروج از آن و رسیدن به مدنیت شهری و روستایی معنا مییابد.بیچاره لولههای نفتی که جنگلنوردی میکنند و با هر باران و سیلی شسته و جابجا میشوند و در این مازندران، گاه فاجعه میآفرینند.
طبرستان
مازندران اگر دریا هم نداشت و از خوان کمنظیر دریا و ماهی هم برخوردار نبود تا ماهیگیرانش سعی و تلاش را در تور شیلات ساحلش نهند (تورهایی که امروزه با صید بیرویه خالی و خالیتر میشوند) با یک چیز در فراخنای تاریخ اساطیری ما جاودانه بود و حتی نیاز به فردوسی و پادشاهی کیکاوس خودکامهاش نداشت تا بگوید:
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد!
همین دماوند کافی بود؛ قلهای که بام و نار و نور مازندران و بل ایران است (با خوی آتشفشانی و برترین ارتفاع در ایران). «دیو سپید پای در بندی» که نجاتبخش ایران و جهان ترسیم شده با در خود فروبردن پلیدیها و بیدادها و ناپاکیها و دربند کردن تجسم بدی و ناراستی ضحاک، پای در بند و بنددار بندگان سرکش شده است. و چه تعبیر زیبا و پر معنای تاریخی و اجتماعیای بهار در قصیده و شاهکار سیاسی ـ ادبی دماوندیه از این کوه و گنبد گیتی عرضه میکند:
ای دیو سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی، ای دماوند!
گویا این کوه که نرسیده به دماوند، فیروزکوه بار پیروزی و میمنت آن را که ظاهرا غلبه فریدون بر ضحاک ستمگر است بر دوش میکشد، مجسمه تاریخ و کل هستی اسطورهای ما تا امروز است. کوه پیروزی و امید. کوه مداومت و صبر بر پیروزی حق و عدالت بر جهل و بیداد. و در یک کلام کوه آرمانها و ارزشهای بنیادین انسانی و اضدادشان که به هوس آنهاست که تاریخ در پای تعارضات و تخاصمات حول آنها ساخته میشود.
دماوند هم از دایره کویر کاشان قابل رؤیت است و هم مشرف به ری کوهپایهای است. بی علت نیست که صعود سلیمان و پرواز قالیچه او را هم از این دمباوند دانستهاند (طبری)؛ اما هر چه باشد، این کوه فروبرندة بیداد و ضحاکها نه تنها در قلب جغرافیایی ایران، بل در قلب تاریخی و فرهنگی ایران است و خواهد ماند (گزارش سفرنامه ابودلف از آن خواندنی است). اما امروز قلب سیاسی و جغرافیایی ایران، ری و تهران است و به هر کرانه روی، باز بایدت تا به تهران شوی!
ری
شامگاهان و در گریز از ظلمت ضحاکی، چون گذشتگان به دنبال سواد اعظمم. و این سواد اعظم چه سرّ عظیمی دارد: پر مهابت! همانگونه که پیشینان سیاح و نویسندهای چون سعدی و ناصرخسرو میدیدند و مراد میکردند. سیاهی شهر از دور در دید ایشان همان سیاهی خانه و منزل و مأوای شهر و روستانشینان از دور بود و سواد سیاه و پاکنویس در مقابل بیاض سفید و چرکنویس (نانویس) کتابهای وراقان و کاتبانی تلقی میشد که وقتی به مقصد میرسید، معنای جایگیری شهر و مدنیت بر بادیه و صحرای بیکران و بیاض را مییافت. «سواد» نمایانگر شوق و شور وصال و رسیدن و پایان مهجوری و دوری و آخرکار ترس و تاریکی و خستگی سفر بود. وصال و رسیدن به مقصد با دستان پر خوشه و دستاورد عمری سفر و رفتن از موطن به غربت. و در این فرهنگ بود که «سواد اعظم»، هم سواد باسوادان شهرهای آن عصر (مکه) بود و هم کنایه از بزرگی شهرهای کوچک.محلی که همه اقوام و قبایل و ملل در آن سرّ سودای دل خویش عیان کنند و گرد هم آیند و از این شهرهای بزرگ جز مکه، شهری دیگر را یارای عظمت بر دوش کشیدن این عنوان نبود. در این فرهنگ عموم سفرنامهها و کتب کهن ما به سرّ سویدا و سودای سفر و در یک کلام مغناطیس و عقربه میزان شده به مرکز عالم اسلام و حجش تنظیم و ترسیم و نگاشته شده است (نمونهاش فصوص و فتوحات مکیة ابن عربی و سفرنامة ابنبطوطه و ناصر خسرو که به بهانه و ربط با مکه متولد میشوند).
اما در عصر مدرن، سواد اعظم در روز کمکم رنگباخته و کاهش روستاها و رسیدن شهرکها به شهرها، سواد اعظم را به اعاظم شهرها (کلانشهرها) رسانده و دیگر دیدنشان در روز، کاری دشوار و شوقانگیز نیست. اگر انتظار رؤیت شبانگاهی سواد مقصد در عصر پیشامدرن و به علت تاریکی شبهنگام شهر، بی معنا بود، اینک این چراغها و نورافشانی شهرها در شباند که سواد آنها را (چه به معنای توان توسعه شهری= گستره شهر؛ و چه توسعه فنی= سواد و توان ساکنانش) برمیتابانند. ظاهراً هرچه چراغانی و نور بیشتر باشد، سواد و مظاهر مدرن و فنّاورانه و خیابان و کوچهسازی هم بیشتر و عظمت و مهابت نیز بیشتر به چشم ناظر خیره فرو میگردد و اینجاست که نور به حجاب و تیرگی بدل میشود! به عبارتی تغییر و مدرنیسم امروزی را با تحول کهن دیروز با همین تغییر گسترة معنایی سواد برای ما، از روز به شب میتوان تعبیر و تفسیر کرد.
اینک سواد (شهرهای) ما در شب معنا مییابد، آنهم در زیر نور و هجوم چراغهای مصنوعی. «وقتی همه در خواب بودند» شهری با چراغ و صرفا نورافشانی مصنوعی در بیداری بود. همه خفته بودند و شهر سراسر در نور لامپ و آذین خیابان و منکوب خودروهای هراسان! و دامنگیر تغییر سرسام روزانة شهری به جنبش و تپش شبانهروزی بود. و این نبود جز به مدد مصرف و مصرف بیشتر. شهری که شب از نفس میافتاد و در پای پیهسوزی به خواب میرفت، امروز بر روی لولهها و مخازن نفت و گاز، آرام و قرار ندارد.مصرف اغواگرانة روزهنگام آهنهای در حرکت، در شب جایشان را به مصرف انرژی لامپهای روشن بیوقفه میدهند و خون دل زمین مدام باید بسوزد و بسازد تا انرژی نهانش را(که عصارة رسیده نیاکان و آیندگان است) از تنگنای این لولههای نفتی آرمیده در کنار این جادهها به سلامت و سرعت به شهرها برساند تا در نیروگاه و منزلی بسوزد و نور و گرما بخشد برای از نفس نیفتادن حرکت و جنبش انسان و آهن و شهرها بر روی کره بی همتا!
نقل است که شیخ گفت: اول بار که به خانه خدا رفتم، خانه دیدم. دوم بار که به خانه رفتم، خداوند خانه دیدم. سوم بار نه خانه و نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. که هیچ کس نمیدانستم، که اگر میدیدم حق میدیدم، و دلیل بر این سخن آن است که یکی به در خانة بایزید شد، و آواز داد. شیخ گفت: که را میطلبی؟ گفت: بایزید را؟ گفت: بیچاره بایزید! سی سال است تا من بایزید را میطلبم، نام و نشانش نمییابم.(تذکرهالاولیا)
دکتر محمدرضا مهدیزاده
وب سایت انجمن مفاخر معماری ایران - نسخه مناسب چاپ
Main-URL : http://ammi.ir/اخبار-و-مقالات/اخبار-معماری-و-شهرسازی/بر-آستانه-دروازههای-خراسان-بزرگ/
Short-URL : http://ammi.ir/Go/60004