دلنوشتههای چنارستان
خوب یادم هست، دخترکی چهار ساله بود، چشمانش درخشــــــانتر از تابســــــتانیترین آفتــــــــــاب، زمستانیتـرین شب خیابان را بهاری میکرد؛ هر سال، همین موقع و خرید نوروز. انگار، چکمههای گلگلیاش هنوز دارد با دلشوره برفهای خیابان عشقبازی میکند! اسفندها آمدند و او آمد و هر حلقه که دور تنهاییام میپیچید، یک شاخه بر قامتش علم میشد. بعدها که میآمد فقط میرفت، آنقدر سراسیمه، انگار قرار بود تمام امتحانهای عالم را یکجا پس بدهد. چند سالی آشوب به دلم میانداخت، دلنگران دخترک شاعرپیشه خندان بودم. یک سالی بعد اما، میخندید، حالا گاهی هم زیر سایهام مینشست، برایم شعر میخواند.
شب شعر هم میرفت، گاهی در راه بازگشت با دو سه نفری تا ساعتهایی
از شب از اینسو به آنسو پرسه میزدند، برایم آواز میخواند و بعد
آرام آرام تا سر چهارراه بدرقهاش میکردم.
با خورشید میآمد، از شرق! همیشه روشن بود حتی وقتی تمام آدمها خط
به ابرو انداخته، آجر بر آجر میگذاشتند و فریاد شهر را با سایههای
اجباری به سکوت مینشاندند. سالهای عجیبی بود، هر روز که میگذشت
تنهاییاش قد میکشید، نه که تنها بود، با آدمهای زیادی آشنا میشد
اما... چه روزها تنهاییاش را سایه انداختم تا شاید تلخترین حادثهها
را خنکایی از یادش ببرد. او، بزرگ شده بود، آنقدر که حلقهای طلایی
دور انگشتش تلوتلو میخورد. حالا زیاد حواسش به من نبود؛ اما،
میدیدم، تنهاییاش هر روز بزرگ و بزرگتر میشد. حس میکردم نفسش مثل
من در هوای غبارآلود تهران سنگین بالا میآید.
دلش به رفتن رضاتر بود؛ رفت، اما درست یک روز مانده به رفتن، آمد، کنارم ایستاد و تنهاییام را در دوربینی قاب گرفت و با خود برد. میگفت دلش برای خاطرههایم تنگ میشود. میگفت «وقتی بازگردم میخواهم عکس یادگاریام را تکرار کنم، میدانم تا آن روز به خورشید رسیدهای. چقدر به بزرگیات غبطه میخوردم این سالها. دعا کن روزی من هم به قدر تو بزرگ شوم؛ که نه فقط آدمها؛ گربهها، گنجشکها، که تمام مخلوقات خدا تنهاییشان را با من قسمت کنند. آنقدر بزرگ که هیچ کوچهای غربتم را تحمل نکند.» گفت: «آی که هرگز درنیافتم چقدر لبخندهایم به آواز گنجشکانی بند است که بر شانههایت آشیانه دارند. خاطراتم را به یاد داشته باش، وقتی برگشتم برایم یکبهیک داستان روزهای رفته را بازگو کن. من، انسانم و فراموشی سرشتم است. چقدر دلتنگ میشوم برای سایهای که هرگز...» اینها را گفت و بغضکنان به سمت چهارراه همیشگی دوید و در غرب گم شد.
رفت، آنقدر دور شد که نتوانستم تنهاییاش را به تمامی بدرقه کنم. رفت و من پیمان بسته بودم که بمانم، که وقتی بازگشت برایش داستان روزهای رفته را یکبهیک باز بگویم. رفت و من، قول داده بودم. اما، همین امروز صبح، ساعت چهار و اندی، حوالی اذان صبح قرار است مرا... هنوز نمیدانم چرا. آنقدر بزرگ شدهام که از مرگ نترسم، اما، من، قول داده بودم. بیاید و نباشم! کاش اثری از تنهاییام زیر این سنگها و سیمانها بماند.
امروز صبح میروم، شما که میمانید بگویید که نمیخواستم بروم. من هنوز سایههای بسیاری به این مردم بدهکارم. هوای تهران آنقدر سنگین است که میترسم با رفتنم پیرمردی نتواند از پلههای خانهاش بالا برود. هنوز شانههایم سنگین است، زود است رفتن. به او و به تمام همشهریانم بگویید «چقدر دلم میخواهد به یاد اُرُسیهای حیاط پامنار، خورشید فردا را لابهلای شاخوبرگم نقش بیندازم.» کاش آدمهایی که میآیند مرا ببرند بفهمند گنجشکی چند روزیست آن بالا لانه کرده، خودش که نه، فرزندانش هنوز پرواز نمیدانند... .
مهری محبی (مهرسا)
به نقل از روزنامه بهار
وب سایت انجمن مفاخر معماری ایران - نسخه مناسب چاپ
Main-URL : http://ammi.ir/اخبار-و-مقالات/مقالات-معماری-و-شهرسازی/دلنوشتههای-چنارستان/
Short-URL : http://ammi.ir/Go/7461