مرد از پیش اشتر مست بگریخت و در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالای آن روییده بود و پایهاش بر جایی قرار گرفت. در این میان بهتر بنگریست، هر دو پای بر سر چهار مار بود که سر از سوراخ بیرون گذاشته بودند. نظر به قعر چاه افکند، اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار میکرد. به سر چاه التفات نمود، موشان سیاه و سفید بیخ آن شاخها دایم میبریدند.
در اثنای این محنت، پیش خویش زنبورخانهای و قدری شهد یافت، در حلاوت آن مشغول گشت؛ از کار خود غافل ماند و نهاندیشید که پای او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند، و موشان در بریدن شاخها جد بلیغ مینمایند. چندانکه شاخ بگسست، در کام اژدها افتاد و آن لذت حقیر بدو چنین غفلتی راه داد.
من دنیا را بدان چاه مانند کردم؛ و موشان سپید و سیاه و مداومت ایشان بر بریدن شاخها، بر شب و روز که تعاقب ایشان بر فانی گردانیدن و تقریب آجال مقصور است؛ و آن چهار مار را به طبایع که عماد خلقت آدمی است و هرگاه که یکی از آن در حرکت آرد، زهر قاتل و مرگ حاضر باشد؛ و چشیدن شهد و شیرینی آن را به لذات اینجهانی؛ و اژدها را برجعی که به هیچ تاویل از آن چاه نتواند بود.
کلیله و دمنه
نصراله منشی
برگرفته از روزنامه اطلاعات