لوگو-انجمن مفاخر معماری ایران-بلاگ

مهرداد حجتی

پاهایم فلج شده بود. شاید هم نشده بود. اما خشک ‌شده بود. مثل دست‌هایم که حرکت نمی‌کرد. به من خیره شده بود. با آن چشم‌های درشت و سیاه که تا اعماق مرا می‌سوزاند. مژه‌های بلند و برگشته و گونه‌هایی که چال افتاده بود و لبانی که اندکی می‌لرزید. شاید هم نه نمی‌لرزید. در را که باز کرده بود همان‌جا میخکوب به من خیره مانده بود. مثل خود من. نخستین‌بار بود، پیش از آن او را ندیده بودم. هر دو غافلگیر شده بودیم. بیشتر من که نمی‌دانستم کیست؟ و حالا در آستانه دری ایستاده بود که بارها دوست صمیمی‌ام در آن ظاهر شده بود. عجیب بود! به موهایش خیره شدم که صاف و بی‌جعد بر شانه‌هایش ریخته بود و صدایی که از دور می‌آمد. صدای مردانه‌ای که سرودی را می‌خواند. از آن‌سوی دالان تا موهای او و بوی عطری که بر سر و‌ رویم می‌ریخت با آن صدا که می‌خواند: 
 «توی سینه‌اش جان جان جان
توی سینه‌اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره
جان جان
یه جنگل ستاره داره …»
همه‌ چیز در هاله‌ای از مه پیچیده شده بود. لحظاتی جادویی که مرا از خود بی‌خود کرده بود و بعد صدای «مهیار» همه ‌چیز را در هم ریخت. او پشت سر دختر سبز شده بود و رو به من می‌گفت: 
«چرا نمیایی تو؟» 
و لحظه‌ای بعد گفته بود: 
«با خواهرم آشنا شدی؟ … ملاحت»
هنوز لب‌هایم از هم باز نشده بود. او هم چیزی نگفته بود. با شنیدن نامش، سری تکان داده بود. مهیار هم درحالی که دستی روی شانه‌ام گذاشته بود، مرا از آن دالان خشتی قدیمی به سوی اتاقش می‌برد. او در همان حال گفته بود: «تو را همه خانواده می‌شناسند. از بس حرف‌ات را زده‌ام.» 
لابد به همین خاطر مرا معرفی نکرده بود، اما ملاحت مرا ندیده بود! چرا چیزی نگفته بود؟ حتی نپرسیده بود با چه کسی کار داری؟ بعدها هم چیزی نگفته بود. هیچ. مثل آن روز، در آستانه همان در قدیمی که فقط نگاه کرده بود. 
آن روزها همه کشور درگیر انقلاب بود. تظاهرات پراکنده خیابانی، تیراندازی، زخمی یا شاید هم کشته، نمی‌دانم. فقط می‌دانم هر روز خیابان‌ها شلوغ بود. بیشتر جوان‌ها بودند. دانشجو‌ها و حتی دانش‌آموزهایی که دیگر به مدرسه نمی‌رفتند. شلوغی‌ها از تابستان بیشتر شده بود. به خاطر تعطیلی دانشگاه‌ها و مدارس و بعد هم همان وضع ادامه پیدا کرده بود. شعارها هم تندتر شده بود. ترس از ساواک مانع شعار علیه شاه نشده بود. حالا جسته و‌ گریخته علیه او هم شعار می‌دادند. اما بیشتر شعارها علیه نخست‌وزیر بود که تازه بر سر کار آمده بود. آن روزها معلوم نبود آن وضع تا به کی ادامه خواهد داشت؟ هیچ‌کس توان حدس زدن نداشت. حتی خود شاه که هنوز به بهبود اوضاع باور داشت. این را با تغییراتی که مدام در دولت می‌داد، می‌شد فهمید. قصدش مدیریت بحران بود. پس از امیر عباس هویدا که سیزده سال بی‌تغییر بر مسند نخست وزیری نشسته بود ‌و به نظر می‌رسید شاه را از بحران‌های سیاسی پس از کودتای ۲۸ مرداد عبور داده است و او را به ساحل امن رسانده است، با تغییر دولت و روی کار آمدن جمشیدآموزگار در سال ۵۶، خود شاه وضعیت را بر هم زده بود. البته به گمان خودش این‌گونه نبود. او قصدش شتاب دادن به پروژه اقتصادی‌اش بود. همان «توسعه اقتصادی آمرانه» که همه‌ چیز را به خاطر آن به پرانتز برده بود. ازجمله معطل نگه داشتن «توسعه سیاسی» که او هیچ اعتقادی به آن نداشت. سال ۱۳۵۳ با تک‌حزبی کردن کشور، علنا این موضوع را ثابت کرده بود. خصوصا پس از آن سخنرانی که از تلویزیون هم پخش شده بود. او گفته بود: «کسی که وارد این تشکیلات سیاسی [حزب رستاخیز] نشود و معتقد به سه اصلی که من گفتم نباشد، دو راه برایش وجود دارد: یا یک فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی یعنی به‌اصطلاح خودمان: «توده‌ای». یعنی باز به‌اصطلاح خودمان و با قدرت اثبات: بی‌وطن. او جایش یا در زندان ایران است یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، گذرنامه در دستش، می‌تواند برود چون که ایرانی نیست، غیرقانونی است و قانون هم مجازاتش را معین کرده است. یک کسی که توده‌ای نباشد و بی‌وطن هم نباشد ولی با این جریان هم عقیده‌ای نداشته باشد، او آزاد است، به ‌شرطی که بگوید  – به شرطی که علنا و رسما و بدون پرده-  بگوید که آقا من با این جریان موافق نیستم ولی ضدوطن هم نیستم. ما به او کاری نداریم.» (اطلاعات ۸۰سال. ج اول. ص ۲۹۶. اول اسفند ۱۳۵۳. انتشارات اطلاعات) 
پس از این حرف بود که مخالفت‌ها بالا گرفته بود. شاه علنا، همه فعالیت‌های سیاسی را به محاق برده بود! برخلاف «انقلاب سفید» که روزگاری در آن چشم‌اندازی از یک تحول تدریجی نمایان شده بود، حالا او با این اقدام، کاری شبیه کودتا کرده بود. کودتا علیه دموکراسی و آزادی‌های سیاسی. حزب رستاخیز، با هیچ تفسیری از سیاست‌های روز دنیا، همخوانی نداشت. به همین خاطر هم علاوه بر واکنش‌های پنهان، در محافل روشنفکری، با واکنش‌هایی هم در بلوک قدرت روبه‌رو شد. زمزمه‌هایی از مخالفت در پیرامون شاه، که او اعتنایی به آنها نداشت. سال ۵۶ اما، زمانی که کشور به آستانه بحران نزدیک می‌شد. سه چهره ملی سرشناس در نامه‌ای به شاه، نکاتی را به او یادآور شدند که تا پیش از آن بی‌سابقه بود. دکتر کریم سنجابی، داریوش فروهر و شاپور بختیار، سه تن از یاران دکتر مصدق، در یادداشتی که بعدها به نامه سه امضایی معروف شد در ۲۲ خرداد ۱۳۵۶ نوشتند: «فزایندگی تنگناها و نابسامانی‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور چنان دورنمای خطرناکی را در برابر دیدگان هر ایرانی قرار داده که امضاکنندگان زیر، بنا بر وظیفه ملی و دینی در برابر خلق و خدا با توجه به اینکه در مقامات پارلمانی و قضایی و دولتی کشور کسی را که صاحب تشخیص و تصمیم بوده و مسوولیت و ماموریتی غیر از پیروی از «منویات ملوکانه» داشته باشد نمی‌شناسیم … این مشروحه را به‌رغم خطرات سنگین تقدیم حضور می‌نماییم.»
در آن روزها شاید، نویسندگان همان نامه هم احتمال نمی‌دادند که ممکن است تا زمستان سال بعد تکلیف شاه و حکومت او یکسره شود. اما شتاب وقایع سیاسی به قدری تند بود که همه را ازجمله نویسندگان همان نامه را هم غافلگیر کرد، چون از میان آن سه تن، شاه در دی‌ماه ۱۳۵۷، به دو تن پیشنهاد نخست‌وزیری داد. به کریم سنجابی و شاپور بختیار، سنجابی نپذیرفت و به پاریس رفت تا آیت‌الله خمینی ببیند و با او هم پیمان شود. شاپور بختیار اما پذیرفت و تبدیل به آخرین نخست‌وزیری شد که شاه به عمر خود می‌دید.
اما آن روز در دالان قدیمی، هیچ یک از ما سه نفر 
– من، مهیار و‌ ملاحت- به زمستان توفانی پیش رو، حتی فکر هم نمی‌کردیم. پاییز تازه آغاز شده بود و ما نوجوانانی نوبالغ، در پی ماجراجویی‌هایی از جنس سیاست بودیم. یکی کمونیست بود و دیگری مذهبی. مذهبی اما نه به معنای سنتی‌اش. بیشتر تحت تاثیر دکتر علی شریعتی که چند سالی بود معروف شده بود. خصوصا پس از انتشار خبر ناگهانی درگذشتش در انگلستان که چند روز پس از خروجش از کشور رخ داده بود. خرداد ۱۳۵۶بود که خبر را روزنامه‌ها منتشر کردند. امکان مخفی نگه داشتنش نبود. او به عنوان یک چهره معروف مخالف شاه، در جهان شناخته شده بود. تحصیلکرده سوربن فرانسه که فرانسه صحبت می‌کرد و هواداران پرشماری در سراسر ایران و جهان داشت. همین درگذشت ناگهانی، سبب شد تا انگشت اتهام متوجه شاه و ساواک شود. خیلی‌ها تصور می‌کردند پس از خروج هوشمندانه شریعتی، که ساواک را غافلگیر کرده بود – او با نام علی مزینانی از کشور خارج شده بود- ساواک درصدد ساکت کردن او برآمده است. مرگی مشکوک و جنجالی که به زیان شاه تمام شد. یک سال بعد همان پیروان شریعتی بودند که در خیابان‌ها علیه شاه شعار می‌دادند. جوان‌هایی که با سخنرانی‌های او به مذهب روی آورده بودند و از «عدالت علی»، «قیام حسین»، «سخن آتشین زینب» و «حق‌طلبی ابوذر» سخن می‌گفتند. هیچ سخنوری تا به آن روز نتوانسته بود این‌گونه جوان‌ها را به «تشیع» علاقه‌مند کند. او که با کت و شلوار و کراوات و سیگاری بر گوشه لب در میان دانشجویانش ظاهر می‌شد، خیلی زود به یکی از نمادهای دورانی بدل شد که قرار بود تحولات همان دوران، همه سال‌های بعد را زیر تاثیر بگیرد و دگرگون کند. شریعتی، اما پس از انقلاب، به بوته نقد انقلابیون کشیده شد و این‌چنین سال‌های پرمناقشه‌ای سپری کرد. سال‌هایی که حتی به حذف از دانشگاه‌ها هم کشیده شد!
آن روز معتدل پاییزی اما، مهیار مرا به اتاقش برد تا کتاب‌های تازه‌ای را که از چاپ زیر زمینی درآمده بود، نشانم دهد. همه چاپ‌ها «افست» بود. با جلدهای مقوایی. حروفچینی کتاب‌ها هم «آی،‌بی،‌ام» بود. کتاب‌هایی که تا پیش از آن هرگز اجازه نشر نداشتند. صدای آن خواننده هم از اتاق او می‌آمد. همان که از دالان رد شده بود و از میان موهای بی‌جعد و سیاه ملاحت به من رسیده بود. مهیار تند و تند حرف می‌زد. از اعلامیه‌هایی که تازه منتشر شده بود. از دایی‌اش که تازه از زندان بیرون آمده بود. از سال‌هایی که مادرش در خلوت اشک ریخته بود. همه سیاسی بودند. پدر، مادر و حالا فرزندان. مادرش یک زندانی سیاسی با سابقه بود. با کودتای ۲۸ مرداد به زندان افتاده بود. پدرش هم در همین راه از دست رفته بود. حالا اما او خوشحال بود. سال ۵۷ روح پدر او را زنده ‌کر‌ده بود. خودش می‌گفت مادرش که با صدای بم و مردانه آن خواننده، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت . مهیار بعدها گفته بود. گفته بود مادرش با شنیدن آن سرود گریسته است. خاطراتی که زنده شده است. یاران دانشگاهی‌اش و کسانی که بعدها هرگز ندیده است. مثل من که بعدها هیچ یک را ندیدم. نه مهیار و نه ملاحت که حتی یک‌بار هم صدایش را نشنیدم. فقط نگاهش در چشمم مانده بود و سکوتی که طولانی شده بود. انقلاب و تصفیه سال‌های شصت هر دو را از من گرفته بود. 

بارها به یاد آن روز و آن دالان خشتی با طاق ضربی قدیمی می‌افتم و دست مهربان مهیار بر شانه‌ام و نگاه گرمی که از پشت، گردنم را می‌سوزاند. نگاه ملاحت و صدای خواننده‌ای که می‌خواند: 
«توی سینه‌اش جان جان جان
توی سینه‌اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره
جان جان
یه جنگل ستاره داره …»

روزنامه اعتماد