به” کوه ” گفتم : “قله “های کوچک ات که گاه از نور خورشید گلگون می نمودند ؛ گاه سبز مخمل پوش و گاه همچون پیران پارسا سپید پوش ؛ را چه شد ؟
خطوط زخم بر پیکرت از چیست ؟
گفت :”کوچک قله “هایم را سرزدندو بهر خود مأوا ها ساختند ؛ پیکرم راخراشیدندو بر” مرکب” ها راه گشودند .
اما هنوز”بلند قله “هایم استوارند وپابرجا؛ نورخورشید برتارک ؛ و گاه سپید پوش وگاه مخمل سبزه بردوش .
از” گنجشک “پرسیدم چندی است که جیک جیک های صبحگاهانت مردم شهر را به نشاط نمی آورد؟
گفت : از آنجا کوچیده ام ؛ به جایی که بتوان درآسمانی آبی و پاک به پرواز درآمد و سینه پر از هوای تازه کرد .
گفتم : می دانم” کوچ گنجشکها ” از یک دیار؛ برگشتی ندارد!
گفت : شاید به شهرشما” گاه ” سر زدم .
“سار” را گفتم : روزهای سرد و بارانی کودکی را یادت هست ؟ درراه مدرسه دیدم که با پرهای خیس به گوشه ای پناه برده و کز کرده بودی ؛ به دنبالت دویدم تا به دام ام افتادی و درمیان دودستم بودی که به خانه و کنار بخاری رسیدیم ؛ ومن آن شب از حضورزیبا و لطیف ات ” راحت خواب کودکی” را از یاد بردم .
وتو صبح فردا درحیاط خانه پر کشیدی و رفتی !
حال دیری است که چشم ؛ بر “پر”های پر نقش و نگارظریف ات روشن نشده و صدای آوازت از لابلای شاخه درختان ؛ کوچه های شهررا لبریز ازهیاهوی زندگی نمی کند ؟
گفت : پرکشیدم به سرزمینی ؛ که درختانی دارد انبوه و سرسبز برای” زیستن” و زمینی پراز دانه هایی برای” ماندن “.
به “درخت انارکوچه های پاییز کودکی” گفتم :کو؟ شاخه های ترکه وکمانی ات که با انارهای سرخ و ترک خورده بردیوارهای آجری تکیه می کرد وبه کوچه سرک می کشید ؟ یا دت هست ؟ آنوقت من دخترکی سربه هوا می شدم ومحو تماشای زیبایی تو.
گفت: سری به آن کوچه زدی؟ هنوز پژواک صدای تبر بر پیکرم ؛ درفضا پابرجاست .جای” شاخه “هایم را به دیواری مرمری وبلند سپرده اندو سنگ فرش هایی ؛ برای عبور ماشین ها راه نفس بر”ریشه” ام بسته .
دیدم صبح دم؛ “سپیدعصای”کویم را که بهر کسب روزی عصا برفرش سیاه خیابان می زد ومی رفت.
گفتم : چرا؟
گفت : برسرراهم ؛ موانع بسیاراست و” راهروی مرکب ” ها ؛ هرچند ” ناایمن ” اما هموارترند .
و دیدم که پدر ؛ با گامهایی شمرده ؛ رهسپار است ؛
گفتم: ابرهای آسمان را دیده ای خیال بارش دارند ؛
گفت : نه دلی سیر . “سربلند” نمی توانم راه رفتن ؛ که راه نا هموارست و زانوانم کم توان .
وباز دیدم کودکی را در پیاده راه بوستان ؛ درحال دویدن ؛
ناگاه ایستا د! با صدایی کودکانه از مادر پرسید چرا ؟
پرسش ؛ از “راه بسته” توسط مرکبی است ؛ که عاقلی آن را گرامی تر داشته ودرپیاده راه بوستان ؛ راه بر کودکان بسته .
مادر به کودک گفت :حرمت نمیدانند ! حرمت ” تو”را ؛ حرمت “من” را ؛ حرمت این” زمین” و این “راه”وحتی ” مرکب” را .
ودیدم ” مرکبی “را درکناری غبارگرفته و سوت وکور ؛
گفتم شهری داری از” آن خود” ؛ تودیگرچرا؟ وسکوت .
با خود گفتم نمی خواهی” گنجشگکان “زیبا را برای سرود صبحگاهان شهرت ؛ “سارها”را برای نقش ونگارین کردن فضای شهرت ؛” قله” ها ی صبوررا به چشم انداز شهرت ؛” درخت” و “انار”ش را به پذیرایی مردمان دلتنگ شهرت ؛” پدر” ؛ مو سپید شهرت را؛ به پیاده روهای هموار و دلباز ؛ “کودکان شاد ” را به بوستانی “همراه گام “های لرزان ؛ اما امیدوار ؛ “نابینا”ی شهرمان را به پیاده راههایی پراز” بوی گل” ؛ که نسیم هوای پاک ؛راهنما و”عصا”ی سفیدش باشد؛
و” مرکب “ها ! آنهارانیز ! به جایی درخور؛ وراههایی گشاده و دلباز؛
میهمان کنی ؟!
مرضیه کیایی