به مناسبت انتشار رمان «دودمان» اثر جدید استاد محمود دولت آبادی
محمدرضا حیدرزاده
رمان «دودمان» نوشته محمود دولت آبادی، توسط نشر چشمه به بازار کتاب آمده است تا رئالیستی ترین داستان این نویسنده، در سال ۱۴۰۲ ادبیات ایران را به حیرت وادارد.
در رمان جدید محمود دولت آبادی، قصۀ آدمهایی از قشرها و طبقات و نسلهای گوناگون واکاوی شده است آن هم در شرایطی که سرنوشتشان در بزنگاه تظاهرات علیه حکومت پهلوی به هم گره خورده است.
دولتآبادی در این رمان، از گذشتهای مینویسد که آینده را رقم میزند؛ گذشتهای آکنده از ستم، تحقیر، سرکوب، نابرابری و بیعدالتی که نطفۀ خشم و اعتراض علیه وضع آن روزگاران را ذرهذره میپرورد. داستان حاشیهنشینان و مطرودان، داستان زنانی بیپناه که جامعۀ مردسالار به آنها ظلم کرده است، داستان تهیدستان و محرومان جامعه به همراه داستان اربابان مضطرب از وارونگی وضع موجود.
رمان «دودمان»، داستان اضطراب و گریز است؛ داستان آدمهایی است که هرکدام به دلیلی مضطربند و در کار پنهان کردن رازی و حقیقتی که از برملا شدن آن واهمه دارند.
محمود دولتآبادی در رمان جدید خود، از همان ابتدا خواننده را درگیر روایت بی نظیر خود میکند و او را، با این پرسش که ماجرا چیست و در تعلیق اینکه بعد چه خواهد شد، با خود همراه میکند و اینگونه، همچون بسیاری از دیگر آثارش، چیرهدستی خود را در قصهگویی و حادثهپردازی به نمایش میگذارد.
شخصیت اصلی این رمان که داستان حول محور او میگردد، اربابی به نام «جوباری» است، اربابی قدیمی که در عین ظلم و تبعیض علیه رعیت هایش، که هیچ اربابی بدون آن ارباب نخواهد بود، نسبت به یکی از پسرانش که حالا جای او را گرفته، خویی ملایمتر داشته اما اکنون پسرش ظلم به رعیت را به جایی کشانده که پدر، از ترس عواقب ظلم او، فرار را بر قرار ترجیح داده و رو پنهان کرده و از مشهد به تهران گریخته و زندگی مخفی و در انزوا را در پیش گرفته و نمیخواهد هویتش بر کسی فاش شود.
داستان با ورود جوباریِ مضطرب و پریشانحال به تهران و مواجه او با تظاهرکنندگان دوران انقلاب آغاز میشود، درحالیکه چمدان به دست در تلاش و تقلا برای کناره گرفتن از تظاهرات و جمعیتی است که شعار میدهند، ناخواسته همراه با جمعیت و شعارهای شان، می رود و بازداشت می گردد تا داستان «دودمان» خلق شود….
***************
در رمان «دودمان» آمده است:
در طول مسیر مسافرهای توراهی سوار و پیاده شده بودند، شاگرد شوفر با حسابوکتاب جابهجاشان کرده بود و آقای شوفر فقط در آینه نگریسته بودشان وقت سوار یا پیاده شدن.
پس در مسیر هم اتفاق خاصی رخ نداده بود مگر در ساعتهای پایان راه که مرد خواب و بیدار گذرانیده بود و از آن هم بود که قدری گیج میزد آن مرد پریشان و گویی نابخود برگشت پشتسر را نگریست و یک بار هم دور خودش چرخید و رفت طرف نردبان تا چمدانش را از دستهای شاگرد شوفر بگیرد که حالا روی بام اتوبوس ایستاده بود لابهلای بقچهبارها و صاحبان بار را صدا میزد.
مردِ پریشان هم چمدانش را میان دستهای لرزان گرفت، واپی رفت از میان شانههای مسافران و راه گرفت جانب درِ گاراژ و چمدان را گذاشت زمین کنار ستونِ درِ گاراژ، انتظار می رفت حالا یک نفس آسوده بکشد؛ اما نه.
یادش آمد بار دیگر کیف – قبضدان پهن چرمیاش در جیب بغل نیمتنه را با دست لمس کند، یقین آنکه سرجایش هست در آن جیب گشاد که دهنهاش را با سنجاققفلی انگار دوخته بود.
حالا دل به شک بود که آیا آن مرد از آغاز در اتوبوس جا گرفته بوده، مثلاً در صندلیهای ته اتاق، یا مسافر توراهی بوده است و اگر چنین یا چنان بوده چه طور ممکن است شناس بوده باشد؟ و چُنین جَنَمی از کجا میتوانسته او را بشناسد؟ آیا از بابت سرشناسیِ مردِ پریشان بود که چنان کسی کنجکاو او شده باشد که مثلاً چرا با اتوبوس دارد سفر میکند؟ پس چه؟ او که در طول مسیر یک بار هم قبضدانش را از جیب درنیاورده بود، سهل است که درِ جیب را به سه سنجاققفلی بسته نگه داشته بود. رخت و لباس تنش هم که نونوار نبود. همان نیمتنه و شلوار قدیمی را به تن داشت که سردستی میپوشید. مجال هم نداشته بود که لباس دیگری بپوشد. نمیشد که در آن پکری فکر آراستن لباس بود. خبر که رسید تاخت به صندوقخانه، آن چه سبک بود به وزن و سنگین بود به قیمت برداشت و دستهی چمدان را چسبید، کلاه را از سر چوبرختی برداشت گذاشت سرش، از اندرونی گذشت، در حیاط بیرونی لَختی پا سست کرد و به درنگ ماند، ندانست برای چه، و فکر کرد هر چه زودتر، زودتر.
نباید شناخته میشد آقاجوباری؛ یا دستکم هر چه گم و گنگتر بهتر. حرفی هم نداشت و نمیخواست هم داشته باشد با یک مشت آدم پُرچانه که «سفربهخیر» و لابد «چه شده که جنابعالی با وسیلهی فقرا سفر میکنید!» و از این باب حرف و گپها.
دانسته نیست این راه کی پایان خواهد یافت، نه، دانسته نیست.همه جنبههای این نقش کهنه، این نقش کند یا این تصویر گنگ وناشناخته باقیاند و آن چه در نظر آید بس شمایلی تک بعدی ست درنگاه عابری که مگر برآن نظری کند وبگذرد مثل گذر از کنار یک نقاشی باسمهای یا تصویری که با دوربین یک عکاس کوچه گرد شکار شده باشد.
قبضدان جیب بغل را لمس کرد، جوری که چشمهایی مراقبِ حرکت دستش نباشند و محض احتیاط کمی هم زیر بغل را خاراند. بعد از آن دستمال ابریشمی را از جیب درآورد بگیرد روی بینی از بوی بد دستاب که دمبهدم بیش میشد و متوجه سوراخ کلاه مچالهشدهی توی دستش شد، همان کلاه را بیاختیار گرفت روی بینی و نگاهش را فروانداخت مبادا کسی متوجه حسّ انزجارش بشود و به او پیله کند. فغان از این ترس! از آن لحظهای که کلاهِ حالا گمشدهاش را از سر چوبرختی برداشته، به سر گذاشته و عزم گریز کرده بود این ترس و بیم رهایش نمیکرد. ترس از هر چیز و کس، حتی ترس از فضای خالی وقتی میان راه از اتوبوس پیاده میشد با دیگر مسافران و خود میرفت دورتر از همگان در یک فضای خالی و خلوت مینشست یا میایستاد در سایهی درختی و مثلاً به کوه و دشتها نگاه میکرد. چشمهای گربهای سایهی آن مرد گمشده در غبار پیرامون اتوبوس گاراژ که دیگر فصل تازهای بود و تازه میکرد همهی وهم – بیمهای پیشین را و حالا نگران میبود مبادا آن شخص هم در میان انبوه جمعیت یک گوشهای کز کرده باشد و او را میپاید.
پس در پایان مسیر چنان دچار اندوه بیهودگی بود که احساس میکرد اجزای تنش از هم گسیختهاند و دارند به ذراتی تجزیه و پوش میشوند در فضای بیمعنا و هنگامی به تمامی از معنا تهی شد و احساس حقارت ساقطش کرد لحظه خداحافظی و پیاده شدنش از اتوبوس بود که در برخاستن از روی صندلی و گذر از کنار بقراطی بر زبانش گذشت که سایه سر، یک سایه سر!…
**************
محمود دولتآبادی، متولد ۱۳۱۹ در روستای دولتآباد در سبزوار؛ داستاننویس، بازیگر تئاتر و سینما و نمایشنامهنویس است.
در دوران جوانی مشاغل مختلفی را تجربه کرد، مدتی هم به بازیگری در صحنۀ تئاتر پرداخت و در نمایشنامههایی از بهرام بیضایی و اکبر رادی حضور پررنگی داشت و در فیلم «گاو» ساخته داریوش مهرجویی هم بازی کرد. در دهۀ ۴۰ قصهنویسی را شروع کرد و در دهۀ ۵۰ به زندان افتاد و در آن دوران بود که بخشی از رمان بزرگ «کلیدر» از بین رفت و مجبور شد بعد از زندان، آن را دوباره بنویسد.
در اوایل دهۀ ۵۰ مسعود کیمیایی فیلم «خاک» را براساس رمان کوتاه «آوسنۀ بابا سبحان»، که یکی از بهترین آثار دولتآبادی است، ساخت.
همکاری با پروژۀ جهانی هنر صلح در سال ۲۰۲۰ از طریق نوشتن و دکلمۀ اثری با عنوان «سرباز» (پوتینهای نیمسوخته) از دیگر فعالیتهای محمود دولتآبادی است.
دولتآبادی در سال ۲۰۱۳ برگزیدۀ جایزۀ ادبی یان میخالسکیِ سوییس شد و در سال ۲۰۱۴ جایزۀ شوالیۀ ادب و هنر فرانسه را دریافت کرد.
رمانهای «جای خالی سلوچ» ،«کلیدر»، «روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده» و «سلوک»از مشهورترین و شاخصترین آثار محمود دولتآبادی است.
محمدرضا درویشی آهنگساز ایرانی، موسیقی «کلیدر» را در هشتبخش ساخته که تلفیقی است از آهنگهای درویشی و صدای دولتآبادی که همان بخشها را خوانده است…
*********
در این رمان می خوانیم:
از گاراژ بیرون آمد و در پیاده رو می رفت هم شانه جمعیت اما طوری که کاریش با کسی نیست و بدانند او مسافر غریبی است و می رود مسافر خانه ای بیابد. البته این معنا را به خود می گفت و نزد خود هم پنهان می داشت که می رود راهی پیدا کند ماشین کرایه ای بیابد او را برساند در خانه ی خودش در نواحی غرب تهران، نه خیلی دور از دانشگاه تهران، خانه ای که به امید رفتن فرزندان به دانشگاه خریده بود به سالیان. پس در آن گفت و گوی خاموش هر آن کس که در وی می نگریست ناگفته می شنید که «نه آقا، بله آقا، من جزو جماعت نیستم، آقا! من رد یک مسافرخانه می گردم، آقاجان». و این نکته ای بود که «آقاجوباری» نمی توانست به خود بشناساند که چه مایه از ضعف و زبونی در آن پنهان است. اگر چه سخن ناگفته شنیده هم نمی شود. مردی که دیروزها و دیسال ها مردمانی در نگاهش خشک می ایستادند و کس را زهره نبود در چشم های او بنگرد، حالا در پیاده رو خیابان امیرکبیر تهران مثل گنه کاران، بی که بر قدم هایش فرمان داشته باشد، راه می رفت و امیدش به یافتن مهمان
خانه ای بود که سر راهش پیدا شود و او بتواند برای ساعاتی سرش را فرو ببرد تو دهانه ی درگاهی آن و گم بشود از منظرها. اما از بخت بد در بدنه ی شرقی خیابان مسافرخانه ای نیافت، بلکه در آن سوی خیابان یک تابلو کهنه پاره شاید بود که مرد پریشان ندید چون دست و بازوانی نیرومند او را هل داد توی خیابان و میان جمعیت که «چرا تنها سفر می کنی، آقا؟». جوباری سکندری رفت کنار جدول جوی و چون برخاست جمعیت مجال نداد و او را با چمدانش سینه کرد و صدایش گم شد میان شعارهایی که ازشان خیلی سر در نمی آورد….
روزنامه اطلاعات، ضمیمه فرهنگی