گفتگو با دکتر ناصر فکوهی، جامعهشناس
ریحانه حیدری
ایرانیان همیشه دلایل زیادی برای فخرفروشی به مردم دیگر جهان داشتند، سابقه تاریخ کهن، معماری برجسته، هنر زاینده، ادبیات غنی، طبیعت زیبا و… اما حالا باید ببینیم با این پیشینه و کولهبار سنگین، چرا به نظر میرسد دستمان تهی شده است؟ این روزها همه نگران ایران و مردمش هستند. با این دلنگرانی درباره «تحولات فرهنگی در ایران» با دکتر ناصر فکوهی، استاد برجسته حوزه علوم اجتماعی گفتگو کردیم.
همیشه وقتی میخواهیم تعریفی از فرهنگ داشته باشیم ابتدا ساده به نظر میرسد اما در زمانهای که تحولات انسانی و اجتماعی به سرعت در حال تغییر هستند نیاز به بازنگری در تعاریف پیشین داریم. اگر بخواهید تعریفی از فرهنگ باتوجه به تحولات اخیر جامعه ایران داشته باشید، فرهنگ امروز جامعه ایران را چطور تعریف میکنید؟
فرهنگ یکی از مفاهیمی است که بیشترین تعداد تعاریف را در طول تاریخ اندیشه انسانی به خود اختصاص داده است. برای علاقهمندان شناختی آغازین از موضوع، آنها را به کتاب ارزشمند استاد گرامی داریوش آشوری، «تعریفها و مفهوم فرهنگ»(نشر آگه، ۱۳۸۶) استناد میدهم. همانطور که ایشان در پیشگفتار آن بیان کردهاند، بسیار ملهم از کتاب «فرهنگ: یک رویکرد انتقادی از مفاهیم و تعریفها»(۱۹۵۲) اثرکلاکهاون و کروبر است.
این دو انسانشناس در آن سالها یعنی تقریبا هفتاد سال پیش، تلاش کردند تا مجموعه تعاریفی را که از فرهنگ وجود دارد گرد آورند وهمان زمان به ۱۶۴ تعریف رسیدند. اما هفتاد سال بعد این کار، بسیار سختتر است، چون در طول پنجاه سال اخیر، تا پیش از قرن بیستم و حتی تا میانه آن بسیاری از ابزارهایی که امکان بهره بردن از فرهنگ را فراهم میکردند تنها در اختیار گروه محدودی از نخبگان جامعه و فرادستان بودند و به شدت دموکراتیزه شدهاند.
پیر بوردیو زمانی که در سال ۱۹۷۹ کتاب «تمایز» خود را درباره سرمایههای متفاوت(اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی) مینوشت یا حتی زمانی که کتاب «وارثان» را در سال ۱۹۶۴ درباره تحصیلات دانشگاهی واین که تحصیلات میتواند نهتنها عاملی برای برابری میان انسانها بلکه برای تداوم بخشیدن به نابرابری میان فرادستان و فرودستان باشد، شاید حتی به ذهنش نمیرسید در روزگاری نه چندان دور، تمام دانش بشری با چند ضربه روی یک شاسی رایانه، برای همه آدمها به همه شکلها (دیداری، شنیداری) و در همه سطوح (از ابتدایی تا پیشرفتهترین شکلهای ممکن) قابل دسترس باشد. چگونه او میتوانست تصور کند انقلابی به نام «هوش مصنوعی» ده سال پس از درگذشت او اتفاق خواهد افتاد که انسان را به وحشت بیندازد؛ به صورتی که روزی شاید ماشینها بتوانند در فکر کردن، خلاقیت ادبی و هنری و هر چیز دیگری از انسانها پیشی بگیرند و بسیاری از متفکران حتی از خطر این فناوری در نابودی انسان برای همیشه نام ببرند؟
از این رو آنچه در پرسش شما مطرح شده، در خود دو چالش دارد که به نظر من گاه برخی گرههای ناگشودنی را در برابر ما میگذارند. نخست ارائه تعریف برای«چیزی» کمابیش تعریفناپذیر، آن هم برای همه «انسانها» و از سوی دیگر ارائه تعریفی مشابه برای گروهی چند ده میلیون نفری یعنی «ایرانیها». اما برای آغاز بحث، چارهای ندارم تا دستکم به صورتی موقت، دگرگونیهای حیرتآور اطلاعاتی و هوش مصنوعی را کنار بگذارم و این تعاریف را به شکلی که تا بیست یا سی سال پیش میفهمیدم و در قالب یا قالبهایی که بیشترین اجماع بر سرشان وجود داشت ارائه دهم.
با این مقدمه، من فرهنگ را یک مجموعه از اجزای بیشمار مادی و ذهنی، رفتاری و عقیدتی، تعریف میکنم که به شدت متغیر و پویاست، اجزایش دائما با یکدیگر ترکیبهای جدید و بینهایت متفاوتی را ایجاد میکنند که در شبکههای هر چه پیچیدهتری از کنشگران یک جامعه کوچک یا بزرگ، در این یا آن زمان و این یا آن مکان، در چرخش و میانکنش با یکدیگرند و سبب پدید آمدن شناخت افراد و گروهها از خود میشوند؛ شناختی که به آن نام «هویت» فردی یا جمعی میدهیم. این مجموعه، ترکیبی از خلال ِفرآیندها و اجزای درونی و نهفته در بیولوژی انسانها و همچنین از خلال اجزای بیرونی و فرآیندهای موجود در پیرامون آنهاست.
هر انسانی به وسیله حواسش پیرامون خود را با تمام پیچیدگیهایش حس میکند این حسها به طرق مختلف پردازش آموخته یا جذب شده و سبب پدید آمدن موقعیتهای ذهنی و رفتاری گوناگون در آنها و در جوامعی که با آنها سر و کار دارند، میشوند. این عمل قاعدتا و جز در مواردی که با یک «آنومی اجتماعی» روبهرو باشیم، فرآیندی فایدهگراست و اغلب با هدف تداوم یافتن آن جامعه و آن فرد یا افراد صورت میگیرد.
از این رو در جامعهای که با موقعیتی آنومیک روبهرو شود (نظیر جامعه ما که در مرحله مرزی با یک آنومی جدی است)، در معنایی که امیل دورکیم به این واژه میدهد، نظیر جنگ، انقلاب، شورشهای بزرگ، فروپاشی نظامهای ارزشی، اخلاقی یا اجتماعی، فقر و مصیبتهای بزرگ طبیعی یا تغییرات گسترده شیوه معیشتی و سبک زندگی، ما باید با دقت بیشتری بر روی موقعیتهای فرهنگی بیندیشیم، زیرا ممکن است با فرآیندهایی روبهرو شویم که به جای ایجاد هویت، هویتها را تخریب کنند یا با جوامعی که به جای آن که خود را بسازند، خود را رو به نابودی ببرند. به عبارت دیگر فرهنگ در شرایطی که دورکیم به آن شرایط «اعتدال» میگوید، سازنده و جامعه را به سوی بهتر شدن میبرد، اما در شرایط آنومیک، ممکن است خود به ابزاری تبدیل شود برای یک خودکشی فردی یا جمعی. این نکتهای است که دورکیم در دو کتاب مهم خود، خودکشی (۱۸۹۷) و صور ابتدایی حیات دینی (۱۹۱۲) در کنار سایر آثارش
ارائه داده است.
جامعه ایران، از این لحاظ جدای از فرهنگ انسانی نیست.همانگونه که ما واحدهایی چون خانواده، مدرسه، شهر و غیرهداریم و در سطح سیاسی هم واحد کشور، استان، منطقه و…، در سطح پهنه فرهنگی نیز واحدهای تمدنی کوچک و بزرگ داریم. میتوان ایران را از این زاویه دید، هم میتوان آن را یک واحد بزرگ سیاسی (کشور) دانست، هم یک واحد بزرگ تمدنی (تمدن ایران با بیش از سه هزار سال پیشینه)، هم مجموعه بزرگی از واحدهای کُنش اجتماعی در حوزههای مختلف از روابط روزمره تا خانواده، فراغت، هنر، اقتصاد و… البته در اینجا نیز ممکن است شرایطی داشته باشیم که بیشتر ما را به یک موقعیت اتوپیایی نزدیک کند (تعادل و خوشبختی و خیر مطلق حداکثری) و هم به یک موقعیت دیستوپیایی (آنومی، نگونبختی و تنش
همگانی حداکثری).
جوامع انسانی عموما به صورت درازمدت و در همه بخشهای خود در هیچ کدام از این دو موقعیت قرار نمیگیرند بلکه بنا بر مورد و این که از کدام کنشگران یک جامعه با چه جایگاه، زمان و مکانی صحبت میکنیم، در طول تداومی زمانی و متغیر به این سو یا آن سوی این معادله نزدیک یا دور میشوند.
فرهنگ امروز ایران را تاچه اندازه میتوان با فرهنگ جهانی مقایسه کرد؟ آیا اصلا فرهنگ ایران معاصر را میتوان از چنین زاویهای بررسی کرد؟ به طور کلی مزایا و مضرات چنین نگاهی چیست؟
بدون شک میتوان فرهنگ ایران را با فرهنگ سایر کشورها (و نه جهان، چون این یک موقعیت مفروض و کمابیش نامفهوم است) مقایسه کرد. برای مثال در ابتدا باید گفت فرهنگ ایران یک فرهنگ با پیشینه تاریخی-تمدنی بسیارطولانی است، یعنی تمدنی بالای سه هزار سال و از آن مهمتر، این تمدن تقریبا شکل پیوسته داشته است. ما در جهان کنونی تعداد انگشتشماری از پهنههای فرهنگی مشابه داریم که چنین قدمت و در همان حال چنین پیوستگی در زبان، هنرها، آداب و رسوم و … را داشته باشند.
ثانیا ایران کشوری دربرگیرنده یک تمدن اسلامی هزار و پانصد ساله است؛ یعنی از نخستین کشورهایی که در ساخت تمدن اسلامی وارد شدند و سهم بزرگی هم داشتند و سپس اسلام را به بخشی عمیق از حیات خویش بدل کردند. در این زمینه حتما توصیه میکنم کتاب ارزشمند هانری کربن «اسلام ایرانی» (۱۹۷۱) را ملاحظه کنید. افزون بر این نقشه اسلام ایرانی و تشیع و مرزهای فرهنگی ایران تقریبا قابل انطباق بر یکدیگر هستند، بنابراین از این لحاظ هم قابلیت قیاس زیادی را به وجود میآورند. سوما ایران، کشوری با یک تکثر قومی، زبانی، اقلیمی، معیشتی، هنری و زیستی است که میتوانم ادعا کنم در دنیا نظیری برای آن نمیشناسم، اما میتوان آن را با کشورهای زیادی که تا حد زیادی (نه به اندازه ایران) چنین تکثری داشتند یا دارند، چه در کشورهای جدید (نظیر ایالات متحده امریکا و اروپای غربی) و چه با کشورهای باستانی (نظیر هند و چین) مقایسه کرد.
در نهایت ایران، کشوری است که بخش بزرگ جمعیت آن جوان هستند و این جوانان اغلب سرمایههای اجتماعی و فرهنگی بالایی به حساب میآیند و به همین دلیل نیز در سالهای اخیر بسیاری از آنها توانستهاند بهرغم تمامی مشکلاتی که در مهاجرت وجود دارد راههایی برای مهاجرت به کشورهای دیگر بیابند و موفقیتهای زیادی در سرنوشت خود پیدا کنند، هرچند فکر میکنم این موفقیتها بیشتر به سود کشوری است که روانه آن شدهاند، در این نکته هم شکی ندارم که ما منابع جوان بسیار زیادی داریم که این حرکت مهاجرتی در صورت بهبود وضعیت درونی ما میتواند متوقف شود.
من موضوع معکوس شدن حرکت مهاجرتی (یعنی بازگشت آنها که رفتهاند) را که برخی مطرح میکنند، براساس تجارب تاریخ معاصر تقریبا ناممکن میدانم اما منابع موجود و همه کودکانی که هنوز به سنین جوانی نرسیدهاند پرارزشترین منابع ما و بسیار پرارزشتر از تمامی منابع انرژی و نفت و گاز و معادن و جنگلها و طبیعت و تاریخ گذشته ما هستند. البته ارزش این جوانان هیچ تضادی با میراث فرهنگی ندارد و میتواند ارزش بالقوه آن میراث را به ارزش بالفعل بدل سازد و جایگاه ایرانیان را به عنوان یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان، چه از لحاظ نیروی انسانی و چه از نظر موقعیت طبیعی بهبود ببخشد. این نکته آخر یعنی منابع انسانی به ما امکان مطالعات تطبیقی زیادی میدهد، مثلا در مطالعات دیاسپورایی (جوامع دور از وطن) و سایر اشکال شناختهشده مطالعات فرهنگی.
همه نکات مثبتی که درباره فرهنگ ایران یا سایر کشورهای جهان گفتم، نه برای ما و نه برای هیچ کشور و تمدن دیگری به معنای خودکار بودن تبدیل موقعیت بالقوه به موقعیت بالفعل نیست.
ما در بخشهای بزرگی از جهان کنونی از جمله آفریقا، آسیا، خاورمیانه و حتی اروپای شرقی موقعیتهای درخشان بالقوه داریم که هرکدام به دلایلی نتوانستهاند موفق شوند یا چشماندازی برای این که بتوانند به فعل در بیایند ندارند. همین امر است که کار سیاستگذاری درست توسعهای و فرهنگی را مشکل میکند.
برخی معتقدند ایرانیان نه میتوانند انسان مدرن در فرهنگ جهانی باشند و نه میتوانند در چارچوب فرهنگ سنتی قرار بگیرند، تا چه اندازه میتوان این نگاه را که برخی از ایرانیان دچار بیهویتی شدهاند جدی گرفت؟
«نتوانستن» یک امر مطلق نیست یا دستکم نگاه من به زندگی این نیست که شما موقعیتها را در بدترین شکلشان غیرقابل تغییر بدانید. زیرا این امر ما را به بدترین نظریههای نولیبرالی و داروینیسم اجتماعی میرساند. وقتی میگوییم «نمیتوانند»، گویی از یک موقعیت ذاتی و زیستی صحبت میکنیم که این همان «نژادپرستی» است و نقطه معکوسش که «حتما میتوانند» یا «باید بتوانند» هم همینطور است. ما رابطهای خودکار یا یک قانون، نه در یک جهت نه در جهت معکوس نداریم. به این معنا که در بدترین وضع موجود، حتی اگر فرض کنیم امروز بیهویت هستیم، جامعهمان دو قطبی شده، مردممان حاضر نیستند یکدیگر و سبکهای متفاوت زندگی مختلف هم را بپذیرند و با یکدیگر همزیستی داشته باشند، خبری از آزادی و فضای لازم برای رشد و خلاقیت نیست و… حتی اگر دیدگاهی به شدت منفی و مطلق درباره همه شاخصهای منفی داشته باشیم، باز هم نمیتوانیم حکم دهیم که مردم نمیتوانند از این وضعیت بیرون بیایند.
تنها یک دلیل میآورم، آیا ما تا به حال یک موقعیت دیستوپیایی و یک موقعیت به شدت آنومیک را از لحاظ اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی در تاریخ طولانی خویش تجربه نکردهایم؟ وضعیت ایران در قرن هفتم میلادی پس از یورش قبایل عرب به ایران در طول سه تا چهار قرن چگونه بود (زمانی که فردوسی شاهکار خود را آفرید)؟موقعیت ایران در قرن سیزدهم میلادی با حمله بیرحمانه مغول و میلیونها کشتاری که کردند چه بود (زمانی که شاعرانی چون سعدی و مولانا شاهکارهای جاودان ادبیات و اندیشه جهان را آفریدند)؟ یا در دوران قاجار چه وضعیتی داشتیم؟ همین منطق را میتوانم تقریبا درباره همه تمدنهای بسیار پیشرفته کنونی از فرانسه، آلمان، ایتالیا، بریتانیا وآمریکا تا اسکاندیناوی و ژاپن نیز به کار ببرم و شرایطی را یادآوری کنم که آنقدر هولناک بودهاند که هرگونه مقایسه وضعیت کنونی کشورمان حتی اگر دهها برابر بدتر شود باز هم با آن موقعیتهاقابل قیاس نیست، جز برای کمشعورترین کسانی که هیچ چیز از تاریخ نمیدانند. اما آیا این امر سبب شد که هنر، ادب، اخلاق، علم و خلاقیت از کار بیفتند یا آن جوامع دیگر روز خوش به خود نبینند؟
بنابراین در بحثی که میکنیم، اگر مایلیم به نتیجهای چه در استدلالها و چه به خصوص در عمل برسیم، باید همیشه راه عقلانیت و منطق درست را در پیش بگیریم و تاریخ گذشته و معاصررا نه فقط در این کشور، بلکه در سراسر جهان پیشروی خود داشته باشیم. به نظر من، تجربه ایران در صد سال اخیر در گذاری که به ناچار همچون همه کشورهای جهان پیرامونی با فرآیند اروپایی شدن و سپس جهانی شدن از قرن شانزدهم تا امروز داشته، بارها و بارها در دهها کشور تکرار شده و بینهایت مورد مشابه داریم؛ لزوما بدترین مورد نیست.
این امر بدان معنا نیست که بخواهم اوضاع را قابل قبول بدانم یا معتقد باشم بحرانهای کنونی ایران، سخت و هولناک و جدی نیستند بلکه باید بگویم ما در حال حاضر با سختترین بحرانهای هویتی، زیستمحیطی، معیشتی و اقتصادی، انفراد جهانی، دوقطبی شدن جامعه، تخریب نظامهای ارزشی و اخلاق سنتی و عدم ایجاد نظامهای مدنی تعادل و اخلاق اجتماعی، با شهرهایی آلوده از لحاظ محیط زیست، با خطرات گسترده آسیبهای اجتماعی از مواد مخدر گرفته تا از میان رفتن پایههای موردنیاز هر جامعه برای آن که باقی بماند، یعنی باور داشتن به هنر، ادبیات، اخلاق، علم، دین و خانواده سر و کار داریم اما هیچ کدام از اینها نه در تاریخ ما بیسابقه بوده و نه در تاریخ جهان.
با دراماتیزه کردن وضعیت و ترسیم یک دیستوپیای شیطانی از آن، راه به جایی نمیبریم. این کاری است که در همه حرکات انقلابی و ضدانقلابی، همه تندروهای تاریخ در طول قرن بیستم، بارها و بارها و به هر شکلی که تصورش را بکنید کردهاند و صدها مثال میتوانم از این نظر بیاورم. این رویکرد کمکی به آگاهی مردم نمیکند، زیرا مردم چه آنها که از فقر و فشارمادی رنج میبرند و چه آنها که از کمبود آزادی در فضای سبک زندگی خویش در عذابند، بهتر از هر کسی سختی، درد و فشارها را با گوشت و پوست خود احساس میکنند و منشاء آنها را میشناسند. برای یافتن راهحل نیز به نظر من باید به همان کسانی که رنج میکشند اعتماد کرد. اما با فریاد کردنها و مبالغهآمیز صحبت کردن، جز دامن زدن به رویکردهای تندروانهای که دقیقا به دنبال بهانهای برای توجیه اعمال خود هستند، کمکی نمیکنیم. بنابراین باید با زبانی به دور از مبالغه و با رفتاری به دور از هرگونه خشونت، بیشترین و بهترین کارهایی را که از دستمان برای بهتر شدن اوضاع برمیآید، انجام دهیم، وگرنه باید به سعدی و مولانا هم ایراد بگیریم که چرا در زمانه خودشان به جای شعر سرودن، اسلحه به دست نگرفتند و به جنگ مغولها نرفتند و به جای باقی گذاشتن میراث جاودان خویش برای بشریت، تنها یک خاطره از قهرمان دیگری برایمان به جای نگذاشتند!
بحران و وضعیت منفی موجود، بسیار جدی و خطرناک است، اما حتی اگر دهها بار بدتر از این هم بشود، قابل گرهگشایی است؛ مگر جامعهای ناچار شود یا گمراه شود و خود به دام سرابهایی بیفتد که آن را به نوعی خودکشی فرهنگی سوق دهد و صدها سال در تاریخ به عقب براند، همچون بسیاری از کشورهای کنونی در خاورمیانه، قفقاز یا آمریکای
مرکزی و جنوبی.
در فضای غبارآلود امروز که فرهنگ را مضمحل، جامعه را از هم گسیخته و اقتصاد را فروپاشیده گزارش میکنند تا چه اندازه باید نگران فرهنگ ایرانی باشیم؟ آیا وضعیت فرهنگ ایران بحرانی است؟
اگر منظورمان از فرهنگ ایران، فرهنگ مکتوب و ثبتشده و قرارگرفته در دل مجموعههای بزرگ حفظ و نگهداری تاریخی است، جای نگرانی نیست: اگر وضع هزاران بار هم بدتر از این شود، موزههای بزرگ جهان، کتابخانههای بزرگ، رسانههای الکترونیک و حافظه بینهایت الکترونیک و همچنین شمار بزرگی از انسانهای با فرهنگ امروز و فردا و دیاسپورای نسبتا بزرگ ایرانی در خارج از کشور، بخش بزرگی از میراث فرهنگی ما را به صورت مادی یا در ذهن خود حفظ و منتقل خواهند کرد، اما اگر وضعیت به این صورت ادامه پیدا کند، در بدترین شرایط آسیبهای جدی به فرهنگ و محیط زیست ما میخورد. زیستبوم ما در خطری جدی و حتی در خطر انقراض قرار میگیرد، جنگلزدایی و بیابانزایی، فرونشست زمین، بیآبی و بلایای طبیعی بیداد میکنند و تا همین امروز نیز شاهد تخریب بخش بزرگی از زیستبوم ارزشمند ایران بودهایم.
آنچه از دست بدهیم، دیگر مشکل بتوان تصور کرد به دست بیاید یا به دست آوردنش ممکن است آنقدر پرهزینه باشد که از عهده هیچ تمدنی بر نیاید. مگر میشود امروز «تخت جمشید» را بازسازی کرد یا «شهر باستانی ری» را دوباره سر پا آورد، یا حتی در تاریخی نزدیکتر به خود ما، «ارگ بم» را از نو ساخت؟ یا مگر میتوان تمام آثار بهتاراجرفته در این سالها از آثار باستانی، از موزهها، از خانههای اشرافی، همه آن آثار ارزشمند قدیمی یا جدید و گاه حتی چند هزار ساله را بازگرداند یا آثار نقاشی و مجسمهسازی حتی مدرن را مگر میتوان دوباره به دست آورد؟ این کاری در حد ناممکن است. اما راههای بسیاری هست که بتوان از «خونریزی» بیشتر جلوگیری کرد.
هر ایرانی باید سدی باشد در برابر تاراج اموال ملی، موزهها، جواهرات ملی، بناها و آثار باستانی و از همه مهمتر، تاراج و تخریب حافظهها. آتاتورک خدمات بیشماری به ترکیه کرد، اما تنها با یک عمل خود، یعنی تغییر خط از عربی به لاتین، سبب شد که میلیونها اثر تاریخی برای همیشه در نگاه نسلهای بعد ترک تبدیل به خطوطی بیمعنا شوند و این در حالی است که فرهنگ ایرانی سبب شد حتی روشنفکرانی که کاملا در غرب تحصیل کرده بودند، نه فقط اجازه ندهند خط تغییر کند، بلکه برعکس با به راه انداختن مکتب هنری «سقاخانه» در دهه چهل آن را برای همیشه در هنر جاودان کردند. همیشه با خلاقیت میتوان از تخریب فرهنگ جلوگیری کرد. امروز هر کسی با دوربین خود از آثار موجود عکس بگیرد و منتشر کند، سندی ایجاد خواهد کرد که میتواند از تاراج بعدی جلوگیری کند.
در این شرایط ما باید حافظه تاریخی را نگه داریم. میراث فرهنگی تنها بناها نیستند، تمام شاعران، نویسندگان قدیمی و جدید، آنها که در ایران بودند و آنها که در غرب در تبعید مردند و همه کسانی که کوچکترین قدمی برای فرهنگ ایران برداشتند، جزو میراث فرهنگی ما هستند، از معلمان روستایی و عشایری تاکارمندان رتبههای پایین و متوسط موزهها که برای حفظ فرهنگ این کشور جنگیدند، جوانان دلاوری که در حرفه محیطبانی از زیستبوم ما دفاع میکنند و همه کسانی که گاه در گمنامی مطلق، تحقیق و پژوهش خود را در سختترین شرایط ادامه میدهند. همه اینها ثروتهای بزرگی هستند که گاه از چندین بنا و هزاران جواهر ارزش بیشتری دارند؛ حتی زمانی که از این جهان بروند. خاطره این افراد را هر روز و به هر مناسبتی باید حفظ و در ذهنها تکرار کرد. اگر این وضعیت ادامه یابد، ما از این لحاظ هم به خطر میافتیم.
بدترین بحرانی که به باور من ما امروز با آن روبهرو هستیم، بحران فرهنگی و از میان رفتن ارزشهای انسانی و فرهنگی است. چندی پیش بخشی از یک برنامه تلویزیونی را در شبکه تلگرامی خودم به نمایش گذاشتم که در آن چند لمپن بهعنوان مجری، فوتبالیست و مدیر، «نویسندگان» را مسخره میکردند. گمان میکنید بیست، پنجاه یا صد سال دیگر آن نویسندگان به یاد آورده میشوند یا این ابلهان که این گونه با ثروت غارتشده فربه شده و گمان میکنند میتوانند به دلیل حساب بانکیشان به ریش مردم بخندند؟
همین که میبینیم رادیو و تلویزیون ما چنین برنامههایی پخش میکند یا با توهین به اعتقادات مردم، برنامههای خرافاتی را به جای برنامه دینی به خورد مردم میدهد، همین که میبینیم گروهی از مسئولان، راهحل همه مشکلات را در خشونت بیشتر و بیشتر و ایجاد رعب و وحشت برای جلوگیری از اعتراض میدانند و گمان میکنند که اگر اعتراضی به زبان آورده نشد، دردی هم وجود نخواهد داشت و غافلند که اعتراض خفهشده، وقتی به ناچار دیگر نتوانند آن را با خفگی بازدارند، ده یا صد برابر حادتر و با خشونتی بیشتر، سر باز خواهد کرد، همه اینها یعنی بحران. همه اینها یعنی کسانی در قایقی نشستهاند که سوراخ سوراخ شده و هر آن در شرف غرق شدن است اما به جای چارهاندیشی به یکدیگر حمله میکنند و گروهی که در آن قایق به سکانداران میگویند چرا کاری نمیکنید، پاسخشان مشت و لگد است. این وضعیت فرهنگی ماست؛ این که از لحاظ ثروت انسانی و منابع مادی درحد ده کشور ثروتمند جهان باشیم، اما مردم ناچار باشند سطح زندگی خود را در سطح زندگی بنگلادش نگه دارند و شاهد فساد گروههای معدودی از فرادستان باشندکه میلیاردها میلیارد از این ثروت را برای خود و خانوادهشان میخواهند یا حاضرند با تمام جهان در بیفتند، نه برای آن که از یک ایدئولوژی مفروض دفاع کنند، بلکه برای آنکه تحریمهای سودآور و بیپایان ادامه یابد و جیب خود را پر کنند. این یعنی بحرانی حاد و خطرناک در فرهنگ، نه در آن چیزی که فرض میکنیم سیاست است.
در این اضمحلال، گسست و فروپاشیدگی تا چه اندازه باید سیاستگذاران را در مواجهه با مسائل فرهنگ ایرانیان مؤثر بدانیم؟
سیاستگذاران و مسئولان در همه ردهها بدون شک مسئولیت نخست را بر دوش دارند. زیرا خود پذیرفتهاند «مسئول» باشند؛ معنای مسئولیت چنین است. اگر کسی مسئول جلوگیری از حریق در شهر شد یا کسی مسئول بیمارستان شهر شد و بعد شاهد بودیم که شهر دارد کاملا میسوزد و هیچ کس از بیمارستان زنده بیرون نمیآید، تقصیر برعهده کیست؟ آنها که خانهشان سوخته یا بیمارانی که جان باختهاند؟
بنابراین پاسخ سؤال شما در خود پرسش هست. با این همه، همیشه حتی در بدترین حالتها «انفعال» آدمها یعنی دست روی دست گذاشتن، ممکن است برابر با «همدستی» با ظلم باشد. کسی که ظلم را میبیند و هیچ نمیگوید و از آن بدتر از آن سوءاستفاده میکند، بیشک شریک ظالم است یا بدتر از او.
اما به نظرم نمیتوان حکم کلی صادر کرد. من مطمئن هستم در میان مسئولان هستند کسانی که تمایل داشته باشند بحرانها را بدون توسل به خشونت حل کنند تا وضع کمی بهتر شود. من معتقد به شیطانی کردن این یا آن سو و سوق دادن جامعه به سوی دوقطبی شدن نیستم و اصولا معتقدم جامعهای که دوقطبی شد، هر دو قطب در آن میبازند.
آنچه در دین و عرف جامعه به ما تعلیم داده میشود یعنی این که ما از یک سو ظلم را داریم و از سوی دیگر حق را و در فرهنگ ما بسیار بر این دوگانه تأکید میشود، نادرست نیست، اما مرزبندی این دوگانه به سادگی که تصور میکنیم اتفاق نمیافتد. این دوگانه از خلال میلیونها فرآیند، کنشگر، زمان، مکان، رابطه و… به تحقق در میآید. این کار مشکلی است که بدانیم در هر شرایطی هر کسی یا هر گروهی بهتر است چه کاری برای رسیدن به خیر جمعی برای کاهش ظلم و افزایش حق انجام دهد.
رفتارهای تندروانه از هر سو باشند میخواهند مشکلات را سادهسازی کنند تا به یک بیان پوپولیستی برسند که اصل و اساس آن، حذف است. یعنی میگویند برای آن که ظلم از میان برود، باید ببینیم ظالم کیست و او را حذف کنیم تا ظلم تمام شود. اگر این استدلال درست بود، تا کنون هر کجا که هر ظالمی سقوط میکرد بهشت برین میشد، اما باید ببینیم چرا اغلب هر کجا ظالمی سقوط کرده، ظلم دیگری جایش را گرفته است؟
به نظر من چون فرآیندها و سازوکارهایی که ظالم و مظلوم را میسازند، پیچیدهاند و موردتوجه نبوده و اصلاح نشدهاند، بنابراین هر بار حتی در تندترین حرکات سیاسی تصور برآن بوده که با خشونت میتوان به نتیجه مطلوب رسید و روشن است که به نتیجه نرسیدهایم.
اگر بخواهیم نگاهی نقادانه به مسأله فرهنگ داشته باشیم باید نوک پیکان نقدمان را به سوی جامعه بگیریم یا حاکمان که بودجهها و امکانات مختلفی در اختیار دارند؟
بدون شک گروهی از مسئولان با فساد، ناکارآمدی، بیکفایتی، سیاستگذاریهای نادرست و غیره باید در درجه اول مورد مؤاخذه باشند. اما بحث من آن است که اولا چگونه باید با این گروهها برخورد کرد که تأثیری داشته باشد؟ اگر پاسخ، خشونت و حذف و تخریب است، میخواهم بگویم تاریخ هرگز چنین چیزی را نشان نداده است که با حذف فیزیکی چند نفر یا حتی چند نهاد، وضعیت بهتری برقرار میشود و عموما ما با عکس این مسأله روبهرو بودهایم. پس اگر چنین نیست چه باید کرد؟
به نظرم پاسخ به این مسأله نه کار من، نه کار کسان دیگری است که نظریهپردازی میکنند بلکه خود مردم و کسانی که مورد بیمهری، ظلم و آسیب قرار گرفتهاند باید تصمیم بگیرند چه باید کرد. من به عنوان یک روشنفکر تنها بر دو چیز، آن هم باز بر اساس تجربه تاریخی و فرهنگی در سراسر جهان از جمله در جامعه خودمان تأکید میکنم: نخست آن که راه این کار هر چه باشد خشونت نیست و اگر راهی جز خشونت باقی نماند، سپس آنچه از راه میرسد همچون یک قمار است نه شبیه به یک نقشه راه سیاستمدارانه و روشنگر برای ساختن و بر پا کردن جامعهای سالم. دوم من فکر میکنم در این شرایط و در شرایطی به مراتب بدتر از این هم، اغلب افراد میتوانند راهی برای مفید بودن، برای سالم بودن، برای کمک به بهتر شدن جامعه از طریق بهتر کردن خودشان پیدا کنند.
این که ادعا شود هیچ راهی نیست، بحثی است که افراد به دلیل قرار دادن راه حل در یک ظرف زمانی- مکانی مشخص مطرح میکنند، یعنی این که «ما طاقت آن را نداریم که ده یا بیست سال وقتمان را صرف بهبود جامعه کنیم و تازه اندکی تغییر را شاهد باشیم بلکه میخواهیم با یک حرکت تند و ناگهانی به سرعت به جامعه آرمانی خود برسیم» راه به جایی نمیبرد. پاسخ من نیز با کمال تأسف این است که تاکنون کسی نه در این سرزمین نه در هیچ سرزمین دیگری تا جایی که چیزی به نام حافظه تاریخی وجود دارد، از این راه به جامعه بهتری نرسیده است.
وعده جامعه بهتر به مردم دادن از طریق خشونت، مثل همان تبلیغاتی است که روی شبکهها به آدمهای بسیار چاق وعده میدهند بدون آنکه کمترین تغییری در رژیم غذاییشان بدهند و بدون آن که کمترین ورزشی انجام بدهند، با یک «راهحل طلایی» و در عرض «سه هفته» بدنی همچون قهرمانان زیبایی اندام پیدا میکنند.
جامعه تقصیری ندارد، جز همان تقصیری که یک معتاد مواد مخدر در معتاد شدن داشته است. شکی نیست که نمیتوانید کسی را که هروئین میفروشد یا قاچاقچی را کنار بگذارید و فقط کسی را که از روی بلاهت یا ناچاری به مواد روی آورده محکوم کنید، اما این دو جنبه درکُنش اجتماعی مکمل یکدیگر هستند و این را هم نمیتوان نفی کرد.
اگر فرهنگ را عرصه مدارا و تساهل یا گفتگو و اقناع جمعی بدانیم در جامعه ما تا چه اندازه این گفتگو و اقناع جمعی به کار گرفته میشود و کارکرد دارد؟
به نظرم بسیاری از کنشگران اجتماعی، فرهنگی، هنرمندان و نویسندگان در این مدت بودهاند که بهرغم همه سختیهایی که کشیدهاند یک لحظه هم از حرف خود مبنی بر اولویت مطلق مدارا، تعادل، نیاز به اصلاح عمومی، پرهیز از خشونت و انتقامجویی، نیاز به کار فکری و جمعی برای بالا بردن و زنده نگهداشتن فرهنگ و خلاقیت کوتاه نیامده و از تلاش برای انتشار کتاب، مجله و خلق آثار هنری دست بر نداشتهاند و همه اینها یعنی گفتگو.
گفتگو لزوما در یک حرکت گفتن و شنیدن و برعکس خلاصه نمیشود؛ وقتی کسی خلاقیت دارد به جای وارد آوردن ضربه به «دیگری» که به هر دلیل قبولش ندارد و آن دیگری هم او را قبول ندارد و حتی به او آسیب زده یا به جای تلافی با مشت و لگد حرفش را زده، کتابش را مینویسد، مقالهاش را منتشر میکند، با مبالغه و امید دادنها یا نومیدی دادنهای بیهوده میجنگد، همه اینها یعنی گفتگو و تنها همین گفتگوها ممکن است مؤثر باشد و چیزی را عوض کند، نه درگیریهای خیابانی یا توسل به قدرتهای بزرگ و دل بستن به کسانی که خودشان بیش از دویست سال است نهتنها کشور ما بلکه کل جهان را به موقعیت کنونی یعنی در آستانه سقوط درون یک ورطه خطرناک رساندهاند.
ما در کشورمان آدمهایی داریم آنقدر ابله که از کلاهبردار و جنایتکار فاسدی چون ترامپ که جز عقبافتادهترین بخش جامعه آمریکا، همه او را خائن و عقبافتاده و دزد و کثیف میدانند، انتظار دارند زودتر به قدرت برسد و آنها را نجات دهد. آدمهایی را داریم که تصورشان این است که اگر اسرائیل ایران را بمباران کند، مملکت ما گل و بلبل خواهد شد، کسانی که «کارشناس سیاسی و بینالمللی» نامیده میشوند و در شبکههای تلویزیونی وابسته به قدرتهای استبدادی منطقه با راحتی ابراز نظر میکنند که «البته در این حمله نظامی، تعدادی افراد غیرنظامی، کشته میشوند ولی خوب میبینید که همین حالا هم تعداد زیادی دارند کشته میشوند»، یعنی آدمهایی که خود را «ملی» میدانند و از دولتهای خارجی آپارتایدی میخواهند بیایند بر سر مردمشان بمب بریزند تا آنها بتوانند نشان دهند «تحلیلگران» قدرتمندی بودهاند. فرهنگ ما دچار چنین وضعیتی شده است.
سختگیری در حوزه فرهنگ را قدم به قدم پشت سر گذاشتیم، از ویدیوتا کندن دیشهای ماهواره و حالا امروز رسیدیم به پلمب مغازهها…این بخشی از فرهنگی است که از سوی حاکمیت، سیاستگذاری شده و برای آن قانون در نظر گرفته میشود، اما این قوانین در مواجهه با فرهنگ جامعه شکست میخورد. چرا نگاه سیاستگذاران فقط طیف محدودی از جامعه را میبیند؟ در این شرایط جامعه باید چه واکنشی داشته باشد؟
متأسفانه همین طور است. وقتی بیکفایتی و کارنشناسی، وقتی فساد و ریاکاری حرف اول را بزنند، وقتی به اسم «ایدئولوژی»، دزدی و دروغ و تبهکاری توجیه شود، وقتی به اسم دفاع از حق، خود را در سراسر جهان به انزوا بکشیم و دولتهای غربی را – که گروهی از مسئولان، خودشان هم فرزندانشان را برای تحصیل و زندگی روانه آنجا کردهاند، چون اطمینان دارند که امکان رشد و موفقیت فرزندانشان در آن کشورها بیشتر از کشورهای کمونیستی پیشین و دیکتاتوری و مافیایی کنونی مثل چین و روسیه است- مقصر بدانیم و کشورهای دیکتاتوری را دائما به عنوان «دوستان»خود معرفی کنیم، سیاست اعلامشده جمهوری اسلامی که بر بالای سردر وزارت امور خارجه نوشته شده از نخستین روز «نه شرقی، نه غربی» بود و نه «فقط شرقی و نه غربی». سیستم، حتی درون خود هم به سخنان انعطافآمیز و از سر دغدغه برای حفظ خویش توجه نمیکند و تمام ذهنیت خود را با پارانویای از میان بردن ظاهری اعتراض و مخالفت و عدم تمکین به دستورات تحمیلی پر کرده است.
سیستمی که باید بهتر از هر کسی ایران و ایرانیان را بشناسد، یعنی مردمی را که بهرغم تفاوتهای بیشماری که با یکدیگر دارند، موفق شدهاند هزاران سال با همزیستی با یکدیگر سر کنند، ولی میخواهد به سبک کره شمالی آنها را یکدست کند، به کدام تجربه خود در طول چهل سال گذشته و به کدام تجربه رژیمهای گذشته – هر چقدر میخواهیم عقب برویم- تکیه میزند تا نشان دهد آیا اصولا «یکسانسازی» در کشوری که بهترین و برجستهترین نشانه «وحدت در عین تفاوت» در جهان است، قابل انجام است یا خیر؟
هیچ کدام از برنامههای فرهنگی طراحیشده، نه به نتیجهای رسیدهاند و نه خواهند رسید، زیرا با ذات هزاران ساله زندگی در این کشور، با طبیعت و اقلیم، با شیوه زندگی مردم از چند هزار سال پیش تا امروز در تضادی آشتیناپذیر قرار دارند.
این نکتهای پیچیده، نه از لحاظ انسانشناسی و نه از لحاظ جامعهشناسی، نیست و به نظر من یک دانشجوی سال اول علوماجتماعی در یکی دو درس میتواند آن را بفهمد، اما داستان ما داستان همان کسی است که خود را به خواب زده و چنین کسی را با هیچ ضربهای نمیتوان از خواب بیدار کرد؛ زیرا تصورش این است که این خواب تصنعی و نشان دادن هر چه پرزرق و برقتر آن مشکلات را به خودی خود حل میکند. به همین ترتیب نیز ممکن است آنقدر پیش برویم که دیگر پهنهای نماند که در آن مشکلی برای حل کردن، باقی بماند، مگر بالاخره عقلانیت با تلاش شبانهروزی گروه بزرگی از آدمهایی که سالم مانده اند، در اولویت قرار بگیرد و ما به صورت تدریجی از این وضعیت خارج شویم.
ضمیمه جامعه، روزنامه اطلاعات