احمد راسخی لنگرودی
خبر بس کوتاه بود. آنچنان کوتاه که کم مانده بود نبینمش، اما چنان سنگین که یک آن پشتم لرزید: «پایان فعالیت کاری انتشارات هاشمی»! و این یعنی «هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش»؛ همان درد جانکاه و هرگز از یادنرفتنی. همان قصه دراز و تلخ و همیشگی؛ هزار درد و دریغ؛ دیروز کتابفروشی «مروارید» و امروز «هاشمی» و فردا!
وقتی چشمم به بَنِر جلوی کتابفروشی هاشمی افتاد، خشکم زد و اندوه وجودم را فراگرفت. سهمگین بود واژه لعنتی «پایان» بر آغاز این خبر که چنگ بر دل کتابدوستان میانداخت. از خود میپرسم این سلسله «پایان»ها کی پایان خواهد یافت؟ کی میتوان از دست جانستان «پایان»ها که سالهاست چون بختک بر تن رنجور جلوهگاههای قلم نشسته است، آسود و آرام گرفت؟ رفاقت سی سالهام با این یار مهربان به این راحتی از هم گسست! اطرافیان خیلی راحت میگویند این تراژدی قابل پیشبینی بود، جز این هم تصور نمیرفت، باید از این پس در انتظار ریختن دیوار یارهای مهربان دیگر هم بود. عجب! باورم نمیشود و نباید هم باور کنم. چگونه میتوان باور کرد نبودن این سرو بلند را از این پس؟!
راستی، این جلوهگاه قلم نیز به عدم پیوست؟ یعنی دیگر سراغ این محل سرشار از منابع را باید در موزه تاریخ گرفت؟ روزگاری سایه بلندش کتابدوستان حوالی میدان ولیعصر را پناهگاه بود. ذهنهای عطشان را سیراب میکرد و لبخند رضایت بر چهره مشتریان مینشاند؛ آنهم به مدت سه دهه.
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
از این پس چگونه میتوان از حوالی آن گرمابخش دلها گذشت، اما دیگر ندیدش و تنها با خاطراتش زیست و دلخوش بود؟ از فردا چه حرفهای بر جای آن محل زیبا و خوشترکیب خواهد نشست؟ فعلا نمیخواهم به این پرسش فکر کنم؛ زیرا چونانک خرچنگی عظیمالجثه، کف آگاهیام مینشیند و ذهن و ضمیرم را هر دم پنجه میاندازد. آنچه اکنون به چشم میآید، همان خبر تلختر از تلخ است: «پایان یک عمر فعالیت»، و در ادامهاش این خبر ظاهراً مسرتبخش: «۳۰ درصد تخفیف»! دریغا که این حد از تخفیف نیز عابران را جذب نمیکند و کمترین انگیزهای برای خرید در آنها ایجاد نمیکند. آنها مثل همیشه در عوالم خود سیر میکنند و کاری به این قبیل «پایان»های فرهنگی ندارند. انگار نظری از انظار به این «پایان» دوخته نمیشود. جز عدهای محدود، الباقی سر در کار و بار خود دارند. میآیند و میروند و حتی مکثی هم در برابر این قامت در حال احتضار نمیکنند. چگونه است که فراق این جلوهگاه قلم قلبی را به درد نمیآورد؟ چشم به هر جا میافکنند جز به این شمع رو به خاموشی!
چقدر خوب بود این مرکز فرهنگی همچنان میماند و سیمای فرهنگی شهر را دلنشینتر میکرد؛ زیرا موضوع اصلی آن کتاب به عنوان مخزن عصاره دانش بشری است. موضوعی که اساس و نیاز اصلی جامعه مدرن را تشکیل میدهد. کتابفروشیها از مصادیق خردهموزهها و از جمله مهمترین و برجستهترین کانونهای سلسله اعصاب شهریاند. این قبیل کانونها وقتی که هستند، تقاضایی برای کتابها پدید میآورند. وقتی که نباشند، چگونه میتوان همین حداقل تقاضا را در میان مخاطبان پدید آورد و ارزش مطالعه را قوت بخشید؛ مردم را به سوی علم سوق داد و انگیزهای برای خواندن و نوشتن خلق کرد. وجود این خردهموزهها فضای شهری را سرزنده و امیدبخش میکنند. سطح فرهنگی جامعه را ارتقا میبخشند. اصلا شناسنامه فرهنگی شهر با این نمادهای تأثیرگذار کامل میشود. بکوشیم این شناسنامهها باطل نشوند.
روزنامه اطلاعات