کوچه سکوت شهر پرهیاهو!
مهرداد حجتي پاهايم فلج شده بود. شايد هم نشده بود. اما خشك شده بود. مثل دستهايم كه حركت نميكرد. به من خيره شده بود. با آن چشمهاي درشت و سياه كه تا اعماق مرا ميسوزاند. مژههاي بلند و برگشته و گونههايي كه چال افتاده بود و لباني كه اندكي ميلرزيد. شايد هم نه نميلرزيد. در را كه باز كرده بود…